حالا که اینطور شد...
کلر ژوبرت
موموچ روی نوک پا ایستاد و به مامانمورچه گفت: «ببین من چهقدر بزرگ شدم! حوصلهام با نینی مورچهها سر رفته. میخواهم با بزرگترها کار کنم.»
مامانش او را به مزرعهی گندم برد. به او نشان داد چهطور دانه روی پشتش بگذارد که نیفتد. بعد یادش داد از چه راهی دانه را به لانه ببرد که گم نشود.
موموچ با خوشحالی تند و تند دانه بُرد.
اینقدر دانه برد که یادش رفت غذا بخورد. شب از گرسنگی سرش گیج میرفت و شکمش با صدای بلند قار و قور میکرد. کمرش و دست و پاهایش هم حسابی درد میکرد. موموچ آخ و اوخ کرد و با خودش گفت: «حالا که اینطور شد، فردا اصلاً کار نمیکنم و همهاش میخورم.»
روز بعد، موموچ گوشهای نشست و هیچ کاری نکرد؛ ولی حوصلهاش خیلی سر رفت و تا شب نق زد. اینقدر هم غذا خورد که دلش باد کرد و درد گرفت. موموچ آه کشید و با خودش گفت: «حالا که اینطور شد...»
آنوقت از مامانمورچه پرسید: «پس من چه کار کنم؟ دانه ببرم یا نبرم؟ غذا بخورم یا نخورم؟»
مامان مورچه خندید و گفت: «چرا خودت فکر نمیکنی؟ تو که دیگر بزرگ شدی!»
موموچ گفت: «آهان، راست میگویی. پس حالا که اینطور شد، فردا باید همهاش فکر کنم.»
مامانمورچه فریاد کشید: «نه! نه! همهاش نه! اگر الآن یک ذرّه فکر کنی، جوابت را پیدا میکنی.»
موموچ سر تکان داد. کمی فکر کرد و خندهاش گرفت. خودش را توی بغل مامانمورچه جا داد و گفت: «فهمیدم. باید هم کار کنم، هم نکنم. هم غذا بخورم، هم نخورم. اینطوری خوب میشود، مگر نه؟»
مامانمورچه لبخند زد و گفت: «بله، هر چیزی به اندازهی خودش. فقط همیشه یادت باشد کمی هم فکر کنی!»
*
حضرت محمد صلوات الله علیه فرمود: «بهترین کارها حدّ وسط آنهاست...» (یعنی نه کم، نه زیاد).
ارسال نظر در مورد این مقاله