نویسنده: ادریس شاه
تصویرگر: جِف جکسن
ترجمه و تلخیص: والهه حسنزاده
1. روزی روزگاری در یک کشور خیلی دور، شهری بود و در این شهر، یک مرغ دیوانه زندگی میکرد. او دائم میگفت: «تاک تاک، تاک تاک.»
2. البته مرغ دیوانه چیزی نمیخواست؛ اما کسی این را نمیفهمید.
3. کمی بعد، مرد باهوش به آن شهر آمد. او تصمیم گرفت بفهمد مرغ چه میگوید. او ابتدا تلاش کرد زبان مرغها را یاد بگیرد؛ اما تمام چیزی که یاد گرفت این بود: «تاک تاک، تاک تاک.» او تلاش کرد و بعد از مدت زیادی موفق شد. حالا مرغ میتوانست مثل آدمها حرف بزند.
4. بعد از اینکه مرغ حرف زدن را یاد گرفت، به خیابان اصلی شهر رفت و بلند گفت: «زمین قراره ما رو ببلعه.»
ابتدا مردم به صحبت او توجهی نکردند؛ زیرا کسی انتظار نداشت یک مرغ بتواند مانند انسانها صحبت کند.
5. مرغ دوباره حرفش را تکرار کرد. این بار مردم صحبت او را شنیدند و تعجب کردند.
6. مردم وحشتزده، باارزشترین چیزهایشان را جمع کردند و از شهرشان فرار کردند.
7. آنها از شهری به شهر دیگر فرار کردند.
8. کوهها بالا رفتند و پایین آمدند و از دشتها، جنگلها و علفزارها گذشتند.
9. آنها حیران و سرگردان بودند.
10. آنها به اطراف دنیا دویدند و دویدند.
11. در آخر، مردم وحشتزده به شهرستان بازگشتند. آنها مرغ را دیدند و گفتند: «تو از کجا میدونستی زمین میخواد ما رو ببلعه؟»
مرغ گفت: «نمیدونم.»
مردم مات و مبهوت ماندند و پرسیدند: «نمیدونی؟ نمیدونی؟»
12. آنها خشمگین شدند و گفتند: «چهطور تونستی چنین حرفی رو به ما بزنی؟ چهقدر جسوری! تو ما رو مجبور کردی از یه شهر به شهر دیگه فرار کنیم و از دشت و جنگلا عبور کنیم! از کوهها بالا بریم و پایین بیایم و به همهجای دنیا فرار کنیم! ما تمام مدت فکر میکردیم تو میدونی زمین میخواد ما رو ببلعه!»
13. مرغ به آنها گفت: «خب، این نشون میده همه چهقدر نادونین! فقط آدمای دیوونه به حرف یه مرغ گوش میکنن. شما فکر میکنین یه مرغ فقط به خاطر اینکه میتونه حرف بزنه همهچیزو میدونه؟»
14. مردم به مرغ نگاه کردند و شروع کردند به خندیدن. آنها خندیدند و خندیدند و خندیدند، به خاطر اینکه فهمیده بودند چهقدر نادان بودند.
ارسال نظر در مورد این مقاله