طاهره ایبد
یک روز، یک زرّافه از بالای درختهای اینور سرک کشید. آن دور دورها یک زرّافهی دیگر دید. گفت: «باید بروم ببینمش.»
راه افتاد.
همان روز، یک جرثقیل از بالای ساختمانهای آنور سرک کشید. آن دور دورها یک جرثقیل دیگر دید. گفت: «باید بروم ببینمش.»
راه افتاد.
زرّافه آمد و آمد. جرثقیل آمد و آمد. آمدند و آمدند. وسط بیابان به هم رسیدند. زرّافه از سر تا چرخ جرثقیل را نگاه کرد. گفت: «پس تو زرّافه نبودی؟»
جرثقیل از شاخ تا سم زرّافه را نگاه کرد. گفت: «پس تو جرثقیل نبودی؟»
این گفت. آن گفت. زرّافه و جرثقیل همینجوری با هم حرف زدند. همینجوری با هم راه افتادند. اینوَریها آنها را که دیدند، از زرّافه پرسیدند: « این کیه دیگه؟»
زرّافه گفت: «این جرّافه است.»
آنوریها که آنها را دیدند، از جرثقیل پرسیدند: «این دیگه کیه؟»
جرثقیل گفت: «این زرثقیل است.»
همینجوری شد که زرّافه و جرثقیل با هم دوست شدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله