عباس عرفانیمهر
زنگ ورزش، اخمهای رضا(1) توی هم بود و کنار پلهها ایستاده بود. گفتم: «رضا چرا ناراحتی؟»
رضا گفت: «میخواهم بروم جبهه! اما پدرم میگوید، اول امتحانات خرداد را بده بعد برو. نمیدانم چهکار کنم!»
گفتم: «پدرت راست میگوید!»
اما رضا میدانست که توی جبهه نیرو کم است و دلش میخواست زودتر برود و با دشمن بجنگد.
شب که شد، بدو بدو به مسجد رفتم. رضا زودتر از من توی صف آخر نماز نشسته بود. هنوز نماز شروع نشده بود. کنارش نشستم. رضا گفت: «فهمیدم چه کار کنم!»
پرسیدم: «چی رو چه کار کنی؟»
رضا گفت: «رفتن یا نرفتن به جبهه را! استخاره میگیرم، اگر خوب بود، میروم.»
نماز که تمام شد، رضا فوری کنار حاجآقا نشست. حاجآقا برایش استخاره گرفت. رضا خوشحال و خندان به طرفم آمد. انگشتش لای یک صفحه از قرآن بود. آیهی قرآن را خواند و با خنده گفت: «استخاره خوب بود.» من هم آیه را خواندم. توی آن آیه، خدا به کسانی که با دشمن میجنگند و شهید میشوند، وعدهی بهشت داده بود.
پرسیدم: «پس نمیخواهی امتحان بدهی؟»
رضا قرآن را توی قفسهی کتابهای مسجد گذاشت و گفت: «من باید در جبهه، امتحان عملی بدهم.»
چند روز بعد، رضا سوار بر اتوبوسی که به رنگ آبی آسمانی بود، به جبهه رفت. روزهای زیادی آمدند و رفتند. یک روز مامان گفت: «علی برو نون بگیر!» پول را گرفتم و پریدم توی کوچه. عکس رضا را دیدم که روی دیوار چسبانده بودند. دویدم جلو و با تعجب نگاه کردم! کنار عکسِ یک کبوتر خونی سفید نوشته بود: «شهید دانشآموز: رضا شریفی.»
پینوشت:
1. رضا شریفی در سال 1348 در شهر قم به دنیا آمد. او در مدرسه، شاگرد ممتاز بود. او چند بار شناسنامهاش را دستکاری کرد تا اینکه موفق شد به جبهه برود. او سه ماه و نیم در سرمای زمستان در جبههی کردستان جنگید و در هفدهسالگی به شهادت رسید.
ارسال نظر در مورد این مقاله