رامین جهانپور
دزد پررو
مرد کشاورزی مقداری پنبه در انبارش جمع کرده بود. صبح وقتی از خواب بیدار شد، متوجه شد که دزد، شب قبل تمام پنبههایش را داخل چند کیسه ریخته و با خودش برده است. به خانهی کدخدای محل رفت و نالهکنان گفت: «کدخداجان! به فریادم برس که دزد، دار و ندارم را برد!» کدخدا گفت: «باشه، به خدا توکل کن! یک فکری برایت میکنم.» بعد اعلام کرد که همهی اهالی روستا توی میدان دِه جمع شوند. او با صدای بلندی گفت: «شنیدهام که دیشب یک دزد خدانشناس وارد انبار یکی از روستاییهای عزیز ما شده و پنبهاش را برداشته و فرار کرده. متأسفانه این آدم نامهربان را من الآن دارم میبینم. بعضیها چهقدر پررو هستن که دزدی میکنند و در میان جمعیت ظاهر هم میشوند!» با شنیدن این حرف، همهی مردم به صورت هم نگاه کردند. دزد که خیلی ترسیده بود، به خاطر اینکه پنبههای روی سرش را پاک کند، دستش را روی سرش کشید. همین باعث شد کدخدا متوجه کار بد او بشود.
پرنده و ماهی
پرندهای در صحراهای دور زندگی میکرد. چند روزی میشد نتوانسته بود برای خودش غذایی پیدا کند؛ به خاطر همین خیلی گرسنهاش بود. یک روز در حال پرواز، نگاهش به رودخانهای افتاد. کنار آن آمد تا شاید بتواند چیزی پیدا کند! ناگهان نگاهش به ماهی کوچکی خورد که در رودخانه شنا میکرد.
نوکش را داخل آب برد و ماهی را به منقار گرفت. ماهی وقتی دید چیزی به پایان عمرش نمانده، ترسید و با التماس گفت: «ای پرندهی مهربان! با خوردن من، تو سیر نمیشوی، ولی اگر آزادم کنی، به تو قول میدهم هر روز دو ماهی بزرگتر از خودم را به اینجا بیاورم تا آنها را با خیال راحت نوشجان کنی. اگر به قول من اطمینان نداری، مرا قسم بده تا به حرفهایم عمل کنم!»
پرنده گفت: «بگو...» و همین کهخواست ماهی کوچک را قسم بدهد، منقار باز کرد و ماهی در آب افتاد و فرار کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله