موهای سوختهی دشت
به کوشش: فاطمه بختیاری
آن روز، روز تولدِ دشت و سیزدهم فروردین بود. دشت همهجا را با شکوفه تزیین کرده بود. گردنبند زیبایی از گلها بر گردن داشت. آن روز آدمها به طبیعت آمدند. بعد از رفتن آدمها، همهجا پر از آشغال شد. صدای گریه از همه طرف شنیده میشد. موهای دشت از چند جا سوخته بود. گردنبندش سیاه و چرک شده بود و نگینهایش کنده شده بودند. هیچکس باورش نمیشد در یک روز این همه اتفاق افتاده باشد. یک سگ شکاری از آنجا میگذشت. از آهویی پرسید: «اینجا چه خبره؟» آهو اشکهایش را پاک کرد و گفت: «تولد دشته!»
آهو ماجرا را تعریف کرد. صاحب سگ محیطبانی عاشق طبیعت بود. سگ مطمئن بود که او میتواند کاری برای دشت انجام دهد؛ برای همین به سرعت به سمت کلبهای که محیطبان در آن استراحت میکرد، رفت. محیطبان در کلبه خوابیده بود و خواب جنگل میدید که با صدای سگ بیدار شد. خیلی عصبانی شد. سعی کرد با دادن غذا او را ساکت کند تا بتواند بخواند؛ اما سگ دستبردار نبود. محیطبان گفت: «اتفاقی افتاده؟ چی شده؟»
سگ دوید و پارس کرد. محیطبان به دنبال سگ راه افتاد. سگ رفت و رفت تا به دشت رسید. محیطبان به اطرافش نگاه کرد. از منظرهی اطرافش نگران شد. کمی فکر کرد و بعد گوشی موبایلش را درآورد و شروع به صحبت کرد.
کمی بعد، چند ماشین از دور پیدا شدند. دوستان محیطبان تمام آشغالها را جمع کردند تا دشت تمیز شد. وقتی آنها رفتند، همهچیز مثل قبل شده بود. تنها نشانههای آن روز، موهای سوختهی دشت بود.
فاطمه حاجیحسینی – اراک
مامانم خوابه...
مادرم آمد خانه. خیلی خسته بود و سرش درد میکرد. بهش گفتم: «مامانجون! خوابت میاد؟»
مادرم گفت: «آره عزیزم! اگه که تو یه کم آروم باشی، میتونم استراحت کنم.»
گفتم: «باشه مامانجون! تو استراحت کن، منم آروم بازی میکنم.»
مادرم رفت توی اتاق و خوابید.
من بازی میکردم، که یکدفعه یک گربه آمد روی دیوار. میو، میو... وای نه! مامانم الآن بیدار میشه. گفتم: «خدایا! چی کار کنم؟»
رفتم پشت پنجره. پنجره را باز کردم و گفتم: «آهای گربهخان! از اینجا برو! مامانی خوابه.» گربه رفت و من یک نفسِ راحت کشیدم. رفتم و بازی کردم. یک دقیقه گذشت، دو دقیقه گذشت، که دوباره صدا آمد. رفتم کناره پنجره دیدم گنجشک جیکجیک میکند. گفتم: «آهای جیکجیکخانم! مامانم خوابه. تو رختخوابه. برو کنار، وگرنه میشه بیدار.» بعد از مدتی، مادرم بیدار شد. به مامان همهی ماجرا را گفتم. مامان گفت: «آفرین به تو خانمگلی که کمک کردی من استراحت کنم!»
ریحانه کمیجانی- اراک
یک دسته مورچه
یک بار دیدم
من توی کوچه
در پای دیوار
یک دسته مورچه
***
یک مورچه را
گرفتم در دست
پرسیدم از او
چه خبری است؟
***
گفت میدهند یک
سبد کالا
اگر میخواهی
برو آن بالا
یاسمنسادات شریفی - اراک
محلهی ما...
توی محلهی ما
یک عالمه مغازهست
آقاجواد پرکار
میوهفروش آن است
***
حسنآقای خوشحال
همیشه شادمان است
نان و کلوچههایش
زبانزد جهان است
***
خانم گلنمازی
گلفروش محله است
او با گلهای نازش
همیشه هر کجا هست
***
مردمِ این محله
مثل شکوفه نازند
مهماننواز و خوباند
همیشه در نمازند
یکتا رحمتی – رشت
هدیه
عموی من یک مرد خوشروست
خیلی نگاهش مهربان است
موهای او کمی سفید است
اما دلش خیلی جوان است
□
دیروز با تمام قلبش
داد او به من دفتری زیبا
دفتری که برای من هست
ارزشش اندازهی دریا
الههسادات میرحسینی - اراک
ارسال نظر در مورد این مقاله