نذر کبوتری

10.22081/poopak.2017.63603

نذر کبوتری


 

سمیه سلیمی

هوا کمی سرد بود. کبوترها روی شاخه‌‌ی درخت نشسته بودند. پر قهوه‌ای گفت: «بغ ... بغو، چند روزی است که غذای خوب نخوردم.» چشم تخم‌مرغی گفت: «آره، با این‌که بهار آمده، ولی هنوز هوا سرده و دانه کم است.» چشم‌سیاه گفت: «بغ... بغو، ولی من جایی را می‌شناسم که می‌توانیم در آن‌جا دانه پیدا کنیم.»

پر قهوه‌ای و چشم تخم‌مرغی با تعجب گفتند: «کجا؟» چشم‌سیاه گفت: «دنبال من بیایید.» کبوترها پرواز کردند رفتند و رفتند تا روی دیوار حیاطی نشستند. چشم‌سیاه گفت: «بغ‌بغو... بفرمایید این‌جا همان‌جایی است که می‌گفتم.»

کبوترها نگاهی به حیاط انداختند و دیدند گوشه‌ی حیاط یک عالمه دانه است. خیلی خوش‌حال شدند و رفتد سراغ دانه‌ها. همین‌طوری که با خوش‌حالی دانه می‌خوردند چشم‌سیاه گفت: «دوستای خوبم پنجره را نگاه کنید، دانه‌هایی را که می‌خورید مامانِ این دخترکوچولو این‌جا می‌ریزد، آخر برای سلامتی دخترش نذر دارد. حالا که دانه‌ها را می‌خورید، برای سلامتی این دخترکوچولو هم دعا کنید.» کبوترها بغ‌بغوکنان برای سلامتی دخترکوچولو دعا کردند.

CAPTCHA Image