عباس عرفانیمهر
خیلی از بچههای مدرسهیمان آمده بودند. حیات(1) که بهترین دوستم بود هم، کنارم نشست. عاشق اخلاق و نماز او بودم. نمازش سر وقت بود. اتوبوس رفت توی یک پادگان و ترمز کرد. فرماندهی دسته گفت: «برادرا! شب همینجا میخوابیم. صبح زود وقتِ حرکته.» زود خوابیدم و خروپفم به هوا رفت. نزدیک صبح، حیات جیغ کشید. از خواب پریدم. انگار خواب دیده بود. سرم را نزدیکش بردم و پرسیدم: «چته حیات؟ خواب دیدی؟»
اشک توی چشمهای جمع شده بود. با صدای گرفته گفت: «یه خواب عجیب دیدم.»
- چه خوابی؟
- خواب دیدم کنار تو هستم. تو رفتی دنبال کاری؛ بعد یک آقای نورانی آمد پیش من و بدون مقدمه گفت: «بیا برویم!»
گفتم: «اجازه بدهید دوستم بیاد.»
گفت: «نه، فقط خودت بیا.»
من هم با او رفتم. توی فکر فرو رفتم. معلممان میگفت خوابها سه دستهاند؛ یک دسته از آنها خوابهای راست هستند که اتفاق میاُفتند. دعا کردم که خوابش راست نباشد؛ چون حیات را خیلی دوست داشتم.
صبح زود سوار اتوبوسها شدیم. وقتی به منطقهی جنگی رسیدیم، صدای چند هواپیما را از دور شنیدم. عراقی بودند. پریدم توی یک چاله. (بومب... بومب.) هواپیماها، ویژژژی گفتند و دور شدند. یاد حیات افتادم. یاد خوابی که دیده بود. مثل فنر از توی چاله بیرون دویدم. حیات به درخت تکیه داده بود و نشسته بود. خیالم راحت شد. جلوتر رفتم؛ اما خشکم زد. توی قلب حیات یک ترکش، جا خوش کرده بود. چشمهای مهربان حیات، نیمهباز بود و به من میخندید.
1. «حیات سروری» در سال 1347، در صالحآباد مهران به دنیا آمد. او در انجمن اسلامی مدرسه و بسیج محله عضو بود. حیات، در سال 1363 به جبهه رفت. او بارها گفته بود: «من شهید میشوم و یک تیر در قلب من مینشیند.» همینطور هم شد و ترکش بمب هواپیمای عراقی بر قلبش نشست. و در ساعت دوازده روز 12/12/1364 از به سوی آسمانها پرواز کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله