حسادت

10.22081/poopak.2017.63625

حسادت


فاطمه رضایی‌برفوئیه

نزدیک یک روستا، یک دیوار قدیمی کوتاه بود. خیلی از آجرهای آن ریخته بودند. یک روز جی‌جی آجر که بالاترین آجر دیوار بود، گفت: «آجرها ببینید! ننه پیرزن دارد می‌آید این‌طرف! توی سبدش چندتا سیب ‌سرخ دارد!»

کوکو آجر که از همه پایین‌تر بود، نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف انداخت. پیرزن را دید؛ اما سیب‌ها را ندید. گفت: «فقط یک سبد دستش هست! پس سیب‌هایش کو؟ سیب‌ سرخ چیه؟»

جی‌جی آجر گفت: «سیب‌ها توی سبدش هست.»

کوکو آجر که از پایین، توی سبد را نمی‌دید، پیش خودش گفت: «چرا آجرهای بالایی، توی سبد رو می‌بیند، ولی من نمی‌بینم؟ الآن یک کاری می‌کنم که آن‌ها هم دیگر توی سبد را نبینند!»

خودش را تکان داد. سرفه‌ای کرد و جابه‌جا شد. در این ‌وقت، دیوار لرزید و خراب شد. همه‌ی آجرها ریختند روی هم‌دیگر و افتادند روی سرِ کوکو آجر. کوکو که زیر آجرها گیر افتاده بود، داد زد: «آهای، من این زیر هستم! هیچ‌جا را نمی‌بینم. این‌جا خیلی تاریک است.»

جی‌جی آجر هم افتاد روی آجرها و گفت: «آخ! چی شد؟ چرا دیوار خراب شد؟»

ننه پیرزن جلو آمد. سبدش را روی زمین گذاشت. نگاهی به دیوار کرد که ریخته بود. کمی نشست. خستگی‌اش که در رفت، سبد را برداشت. یک سیب ‌سرخ روی آجرها گذاشت و گفت: «این هم باشد برای پرنده‌ها.» و رفت.

همه‌ی آجرها، سیب ‌سرخ را دیدند، به‌جز کوکو آجر که زیر بود و نمی‌توانست جایی را ببیند.

CAPTCHA Image