محمدرضا یوسفی
گنجشککوچولو توی آسمان بال میزد، آواز میخواند، میچرخید و میگفت: «یک جایی دارم که هیچکس ندارد!»
او روی باد شنا کرد. بالا رفت. پایین آمد. پروانهای دنبالش بود و گفت: «یک عالم گردهی گل بدهم، یک کم از آن جایی که هیچکس ندارد به من میدهی؟»
گنجشککوچولو به فکر آواز خواندن بود و از پروانه دور شد.
پروانه دنبال گنجشککوچولو بال زد تا ببیند آنجا کجاست و کمی از آن را بگیرد.
گنجشککوچولو میرفت و میگفت: «یک جایی دارم که هیچکس ندارد!»
سنجاقکی که روی برگی نشسته بود، گفت: «آی گنجشککوچولو! یک ذره از آنجا که هیچکس ندارد به من میدهی؟ تاپتاپ سرم درد میکند؟»
گنجشککوچولو حرف سنجاقک را نشنید و رفت. سنجاقک هم دنبال او پرواز کرد و گفت: «آنجا که هیچکس آن را ندارد کجاست؟»
گنجشککوچولو میرفت و پروانه و سنجاقک دنبالش بودند.
کفشدوزکی سرش را از لای بوتهها بیرون آورد و با خودش گفت: «جای من تنگ و کوچک است. آنجا که گنجشککوچولو میگوید کجاست؟»
او هم پر زد و دنبال پروانه و سنجاقک و گنجشککوچولو آمد.
گنجشککوچولو روی بال باد ایستاد. به خورشید نگاه کرد و گفت: «یک جایی دارم که هیچکس ندارد!»
جیرجیرک صدای گنجشککوچولو را شنید. جست زد. پرید و گفت: «تا کجا باید بپرم تا به آنجا که میگویی، برسم؟»
او هم دنبال پروانه، سنجاقک، کفشدوزک و گنجشککوچولو راه افتاد.
گنجشککوچولو همینطور توی آسمان میچرخید. بال میزد و میگفت: «یک جایی دارم که هیچکس ندارد!»
ملخک از توی علفها جَست زد. به هوا پرید و گفت: «وای چه جای خوبی! آنجا که هیچکس مثل آن را ندارد، کجاست؟»
او هم دنبال بقیه جست زد و پرید.
آخرش گنجشککوچولو از بس پرواز کرد و دور خودش چرخید، خسته شد. از آسمان پایین و پایینتر آمد. رفت به طرف لانهاش که بالای درختی بود.
توی لانه، مامانگنجشک خوابِ خواب بود. تا صدای جیکجیک گنجشککوچولو را شنید بیدار شد. بالهایش را باز کرد. گنجشککوچولو هم رفت و روی سینهی مامانگنجشک خوابید و گفت: «یک جایی دارم که هیچکس ندارد.»
یکدفعه، پروانه، سنجاقک، کفشدوزک، جیرجیرک و ملخک، سرشان را از بالای لانه درآوردند. به گنجشککوچولو نگاه کردند.
گنجشککوچولو سرش را روی سینهی مامانگنجشک نگذاشته، به خواب رفته بود. توی خواب میگفت: «یک جایی دارم که هیچکس ندارد!»
سنجاقک پرید و اینطرفِ گنجشککوچولو خوابید. پروانه بال زد و آنطرفش خوابید. ملخک جَست زد و پیش سنجاقک خوابید. کفشدوزک پرید و پهلوی پروانه خوابید. جیرجیرک هم رفت و کنار ملخک خوابید.
مامانگنجشک، همه را توی بالهایش جمع کرد. آنها هم یواشیواش به خواب رفتند و یکیک میگفتند: «یک جایی دارم که هیچکس ندارد!»
مامانگنجشک بیدار بود و جیکجیک برای همه لالایی میخواند. آنها نمیدانستند، لالایی گنجشکها جیکجیکجیک است!
ارسال نظر در مورد این مقاله