هدیههای آسمان
مرتضی دانشمند
خورشید در آسمان تنها بود؛ تنهای تنها. نه ابری در آسمان بود و نه باران. دلِ خورشید گرفت و غمگین شد. یک لحظه به خودش نگاه کرد. دو هدیه به همراه داشت: نور و گرما. با خودش گفت: «کاش کسی اینجا بود! کاش هدیههایم را به کسی میدادم!»
یکدفعه صدایی شنید: «بتاب خورشید، بتاب!»
خورشید از صدا پرسید: «کجا بتابم؟»
صدا گفت: «بر دریا بتاب، بر دریا.»
خورشید نفسی کشید و بر دریا تابید. دریا گرمای خورشید را احساس کرد. به بالا نگاه کرد و گفت: «سلام بر تو آسمان! سلام بر تو آفتاب! آه، چه گرمای خوبی! از هدیهی شما لذت بردم. از شما تشکر میکنم.»
دریا برای تشکر از خورشید موجی برداشت، عکسی از خورشید گرفت و بخارهایش را به آسمان بخشید. بخارها بالا رفتند و در دلِ آسمان جا گرفتند.
خورشید خوشحال بود که هدیهای به دریا بخشیده و از دریا هدیهای گرفته است؛ اما باز هم دوست داشت ببخشد. خسته بود. خواست کمی استراحت کند و دوباره برود؛ اما صداهایی شنید. خوب گوش داد.
باد هوهوکنان از آسمان میگذشت. به یک گله ابر رسید. باد به ابرهای منتظر سلامی کرد و گفت: «از کجا میآیید؟»
ابرها گفتند: «از دریا.»
باد گفت: «خدا مرا فرستاده تا شما را با خود ببرم.»
ابرها گفتند: «کجا؟»
باد که عجله داشت، گفت: «بر شانهی من سوار شوید، در راه به شما خواهم گفت.»
ابرها و باد باهم در آسمان رفتند و رفتند. آنها به یک روستا رسیدند. صدایی به آنها گفت: «همینجا بایستید.»
ابرها لحظهای ایستادند. صدا به آنها گفت: «حالا بر زمین ببارید.»
قطرههای باران شر و شر و شر باریدند. به زمین رسیدند. مدتی روی زمین ماندند، بعد آرام آرام در دل زمین فرو رفتند.
همهجای دلِ زمین تاریک بود. قطرهها اول کمی ترسیدند؛ اما خیلی زود صدایی شنیدند: «نترسید! شما اینجا تنها نیستید. من و دوستانم در کنار شما هستیم.»
ـ شما کی هستید؟
ـ ما دانه هستیم؛ دوستِ قطرهها.
قطرهها با دانهها و ریشههای توی خاک دوست شدند و زندگی کردند. کمکم دانهها رشد کردند، سر از خاک بیرون آوردند و جوانه زدند.
مدتی بعد، درختی در باغ سبز شد. درخت، بزرگ و بزرگتر شد. بعد شکوفه و میوه داد. بعد هم درختان دیگری در باغ سبز شدند.
دختری به باغ آمد. او کوچک و زیبا بود و قلبی مهربان داشت. از زیر چند درخت گذشت. به درختی رسید. صدایی شنید: «سلام!»
نگاه کرد. سیب سرخی بر شاخه به او لبخند میزد. دخترک پرسید: «تو به من سلام کردی؟»
سیب ساکت بود، ولی دخترک خیلی خوشحال بود. میخواست با کسی حرف بزند؛ اما نمیدانست با چه کسی. صدایی به او گفت: «با خدا حرف بزن.»
دخترک با تعجب پرسید: «با خدا؟»
صدا گفت: «خدایی که اینهمه نعمت به تو داده است.»
دخترک گفت: «چگونه با خدا حرف بزنم؟»
صدا جواب داد: «دستهایت را باز کن و نعمتهای خدا را یکی یکی با انگشتهایت بشمار. میتوانی؟»
دخترک نگاهی به باغ پر از میوه کرد، نگاهی به آسمان و گفت: «بله، میتوانم. خورشید، ماه، ستارهها، زمین، باغ، میوههای خوشمزه، خودم، پدر، مادر، برادر و...»
بعد هم خودش را دید و دستهایش را؛ همان دستهایی که با آن سیب را از درخت گرفته بود. پاهایش را که او را به باغ آورده بودند. چشمهایش را که با آن دنیا را میدید و گوشهایش که صدای زیبای پرندگان را میشنید.
همهی اینها نعمتهای خدا بودند.
دخترک حالا حس میکرد چهقدر دلش برای خدا تنگ شده است، زیر درخت سیب به نماز ایستاد: «بسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم. الحمدلله ربّ العالمین...»
ارسال نظر در مورد این مقاله