باغچه تنها بود / آدمبرفی | ||
![]() | ||
مریم یوسفی باغچه تنها بود درختها در خواب زمستانی فرو رفته بودند. و باغچه تنها بود. نه گلی بود! نه پروانهای! حیاط هم از صدای خندهی بچهها خالی بود و پنجرهها بسته بودند. ابرها آمدند... کمکم باران بارید و تند و تندتر شد... نادوانها ترانه خواندند و از صدای باران پنجرهها باز شد. کودکان، شعر «باز باران» را سر دادند. حیاط پر از شعر و خنده شد. باغچه دیگر تنها نبود... من شاد شدم و خدا یک دنیا شعر و خنده به من هدیه داد. آدمبرفی چند روز بود که آرام آرام برف میبارید. آدمبرفی قشنگی که در کنج حیاط درست کرده بودم، شاد بود و میخندید. انگار مثل خودم بود. مخصوصاً با آن با شال و کلاه رنگی که مادر بافته بود... صبح روز بعد، ابرها رفتند خورشید با نور گرمش همه را نوازش کرد. آدمبرفی مثل خودم بود، خجالتی! او با دیدن خورشید و نوازش آن، از خجالت آب شد... من لبخند زدم و خدا یک دنیا لبخند به من هدیه داد. | ||
آمار تعداد مشاهده: 71 |
||
|
![]() | ![]() |
![]() | ![]() |
بیشتر |