مریم یوسفی
باغچه تنها بود
درختها در خواب زمستانی فرو رفته بودند.
و باغچه تنها بود. نه گلی بود! نه پروانهای!
حیاط هم از صدای خندهی بچهها خالی بود و پنجرهها بسته بودند.
ابرها آمدند... کمکم باران بارید و تند و تندتر شد...
نادوانها ترانه خواندند و از صدای باران پنجرهها باز شد.
کودکان، شعر «باز باران» را سر دادند.
حیاط پر از شعر و خنده شد. باغچه دیگر تنها نبود... من شاد شدم و خدا یک دنیا شعر و خنده به من هدیه داد.
آدمبرفی
چند روز بود که آرام آرام برف میبارید. آدمبرفی قشنگی که در کنج حیاط درست کرده بودم، شاد بود و میخندید. انگار مثل خودم بود. مخصوصاً با آن با شال و کلاه رنگی که مادر بافته بود...
صبح روز بعد، ابرها رفتند خورشید با نور گرمش همه را نوازش کرد.
آدمبرفی مثل خودم بود، خجالتی! او با دیدن خورشید و نوازش آن، از خجالت آب شد... من لبخند زدم و خدا یک دنیا لبخند به من هدیه داد.
ارسال نظر در مورد این مقاله