قصه‌های قدیمی

10.22081/poopak.2016.63688

قصه‌های قدیمی


 

خیک روغن

بیژن شهرامی

مرد طمع‌کار به همراه بچه‌هایش در حال رد شدن از کنار دریاچه‌ای است که نزدیک آبادی قرار دارد. او همین‌طور که در حال قدم برداشتن است، یک‌دفعه چشمش به خیک(1) روغنی می‌افتد که وسط دریاچه روی آب آمده است.

بچه‌ها را روی تخته‌سنگی که همان نزدیکی است می‌نشاند و خودش به آب می‌زند تا خیک را بگیرد و با فروشش پول و پله‌ای گیرش بیاید.

به وسط دریاچه که می‌رسد یک‌دفعه با خرس سفید و بزرگی روبه‌رو می‌شود که از شدت گرسنگی سر وقت ماهی‌ها آمده است، می‌خواهد فرار کند؛ اما یک‌دفعه خود را گرفتار چنگال‌های تیزش می‌بیند.

بچه‌ها که انتظار آمدن پدرشان را می‌کشند داد می‌زنند: «بابا، بابا، خیک را ول کن و برگرد!»

مرد طمع‌کار همین‌طور که سعی می‌کند خود را رها کند، می‌گوید: «من خیک را ول کرده‌ام؛ اما خیک مرا ول نمی‌کند!»

مرد پارچه‌فروش

مرد دوره‌گرد هر روز چند طاقه پارچه را در خورجین الاغش می‌گذارد و به آبادی‌های اطراف می‌برد؛ اما امروز که حیوان زبان‌بسته‌اش مریض شده و گوشه‌ی طویله افتاده مجبور است خودش آن‌ها را به دوش بکشد و این‌طرف و آن‌طرف ببرد.

کمی دورتر از اولین آبادی با صدای پای اسبی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود به خودش می‌آید. به ذهنش می‌رسد از صاحب جوانش کمک بخواهد، هرچه باشد او سواره است و اسب تیزپایی دارد.

جوان ابروهایش را به علامت نه بالا می‌اندازد؛ اما کمی که جلوتر می‌رود با خودش می‌گوید: «کاش قبول می‌کردم و بعد به تاخت فرار می‌کردم و پارچه‌ها را برای خودم می‌بردم!»

او با همین فکر و خیال، دهنه‌ی اسبش را می‌کشد و برمی‌گردد، بی‌خبر از آن‌که مرد دوره‌گرد هم دارد به این فکر می‌کند که اگر پارچه‌هایم را با خودش برده بود، چه کاری از دستم برمی‌آمد؟

لحظه‌ای بعد مرد دوره‌گرد به جوان می‌رسد و در پاسخ به پیشنهاد کمک او می‌گوید: «برو جانم، همان فکری که تو کردی من هم کردم!»

1. مشک کوچک چرمی جای روغن و شیره و مانند آن.

CAPTCHA Image