دلنگ و دلنگ، همراهِ هم

10.22081/poopak.2017.63860

دلنگ و دلنگ، همراهِ هم


دلنگ و دلنگ، همراهِ هم

سپیده خلیلی

چرخ خیاطی دلنگ و دلنگ راه افتاد. رفت و رفت و رفت. یک‌دفعه ایستاد. برگشت و ردپای خودش را روی پارچه دید. گفت: «به به، چه صاف راه رفتم! قربان خودم بروم.»

این‌قدر از راه رفتنش خوشش آمد که فکر کرد با چشم بسته هم می‌تواند برود. چراغش را خاموش کرد و رفت. یکهو افتاد توی دست‌انداز. هی گاز داد، هی گاز داد. نخ زیر پایش جمع شد. تمام زورش را جمع کرد که از دست‌انداز بیرون بیاید. یک‌دفعه صدایی گفت: «تق!»

چرخ خیاطی تکان نخورد و پرسید: «نخ، تو گفتی تق؟»

نخ زد زیر گریه و جواب داد: «آره، تقصیر تو بود. تند راه رفتی، نتوانستم پا به پایت بیایم، پاره شدم.»

چرخ خیاطی ناراحت شد و گفت: «منظورت این است که خیلی زرنگم؟ خیلی تند می‌دوم؟ باشد، دوباره از اول با هم راه می‌افتیم. برو سر جایت بنشین.»

نخ رفت و توی سوزن نشست.

چرخ خیاطی فکر کرد: «زورش را من می‌زنم، نخ غرغر می‌کند!» و به راهش ادامه داد.

خوب جلو می‌رفت. چیزی نمانده بود به آخر پارچه برسد. عجله کرد و گاز داد. سر راهش یک سوزن ته‌گرد، دراز به دراز خوابیده بود. آن را ندید و بیش‌تر گاز داد. یک‌دفعه صدایی گفت: «دنگ!»

چرخ خیاطی اهمیت نداد و به راهش ادامه داد.

به آخر راه رسید. برگشت که ردپایش را ببیند، دید از همان جایی که صدای «دنگ» را شنیده بود، ردپایش نیست. فقط یک نخ دراز روی پارچه افتاده است.

چرخ خیاطی از نخ پرسید: «باز هم صدای تو بود؟ تو نمی‌توانی پا به پای من بیایی! از اول نباید همراه تو راه می‌افتادم...»

نخ جواب داد: «این دفعه صدای سوزن بود که از روی سوزن ته‌گرد رد شد و شکست. حالا هرچه می‌خواهی تنهایی تند تند برو!»

چرخ خیاطی از دلنگ و دلنگ افتاد. او بدون نخ و سوزن به هیچ دردی نمی‌خورد.

دلنگ و دلنگ، همراهِ هم

سپیده خلیلی

چرخ خیاطی دلنگ و دلنگ راه افتاد. رفت و رفت و رفت. یک‌دفعه ایستاد. برگشت و ردپای خودش را روی پارچه دید. گفت: «به به، چه صاف راه رفتم! قربان خودم بروم.»

این‌قدر از راه رفتنش خوشش آمد که فکر کرد با چشم بسته هم می‌تواند برود. چراغش را خاموش کرد و رفت. یکهو افتاد توی دست‌انداز. هی گاز داد، هی گاز داد. نخ زیر پایش جمع شد. تمام زورش را جمع کرد که از دست‌انداز بیرون بیاید. یک‌دفعه صدایی گفت: «تق!»

چرخ خیاطی تکان نخورد و پرسید: «نخ، تو گفتی تق؟»

نخ زد زیر گریه و جواب داد: «آره، تقصیر تو بود. تند راه رفتی، نتوانستم پا به پایت بیایم، پاره شدم.»

چرخ خیاطی ناراحت شد و گفت: «منظورت این است که خیلی زرنگم؟ خیلی تند می‌دوم؟ باشد، دوباره از اول با هم راه می‌افتیم. برو سر جایت بنشین.»

نخ رفت و توی سوزن نشست.

چرخ خیاطی فکر کرد: «زورش را من می‌زنم، نخ غرغر می‌کند!» و به راهش ادامه داد.

خوب جلو می‌رفت. چیزی نمانده بود به آخر پارچه برسد. عجله کرد و گاز داد. سر راهش یک سوزن ته‌گرد، دراز به دراز خوابیده بود. آن را ندید و بیش‌تر گاز داد. یک‌دفعه صدایی گفت: «دنگ!»

چرخ خیاطی اهمیت نداد و به راهش ادامه داد.

به آخر راه رسید. برگشت که ردپایش را ببیند، دید از همان جایی که صدای «دنگ» را شنیده بود، ردپایش نیست. فقط یک نخ دراز روی پارچه افتاده است.

چرخ خیاطی از نخ پرسید: «باز هم صدای تو بود؟ تو نمی‌توانی پا به پای من بیایی! از اول نباید همراه تو راه می‌افتادم...»

نخ جواب داد: «این دفعه صدای سوزن بود که از روی سوزن ته‌گرد رد شد و شکست. حالا هرچه می‌خواهی تنهایی تند تند برو!»

چرخ خیاطی از دلنگ و دلنگ افتاد. او بدون نخ و سوزن به هیچ دردی نمی‌خورد.

CAPTCHA Image