خنده منده
لیلا چیذری
انشای فوتبالی
معلم از دانشآموزان خواست تا دربارهی مسابقهی فوتبال، انشا بنویسند. همه مشغول شدند به جز یک نفر. معلم از او پرسید: «چرا نمینویسی؟» شاگرد گفت: «من تمام کردم آقا.» معلم نگاهی به دفتر او انداخت. نوشته بود: «به علت بارندگی شدید، مسابقه برگزار نخواهد شد.»
انشا با کمک پدر
معلم: «پسرم چرا در نوشتن انشا، از پدرت کمک نمیگیری تا راهنماییات کند؟»
شاگرد: «آقا ایشان از دست شما دلخور هستند.»
معلم: «از دست من؟ چرا؟»
شاگرد: «چون شما هفتهی قبل به انشای او نمرهی بدی دادید.»
تکراری
حامد: «میتونی یک جمله بسازی که توش «تکراری» به کار رفته باشه؟»
حمید: «دیشب تلویزیون فیلم سینمایی تکراری نشان داد!»
قطار
به یکی گفتند: «بدو، زود باش! قطار داره میره.» لبخندی زد و جواب داد: «کجا میخواد بره؟ بلیتش دست منه!»
گُلخوری
مسعود: «اگه گفتی چرا زنبورها گل میخورند؟» سعید: «حتماً دروازهبانیشون خوب نیست!»
هواپیماربایی
ناصر: «تو میدونی هواپیما به این بزرگی رو چهطوری میدزدند؟» منصور: «آیکیو! صبر میکنند بره توی آسمون کوچیک بشه، اون وقت میدزدند.»
اقاقیا
معلم: «ساراجان، شما از چه گلی خوشت میاد؟»
سارا: «گل اقاقیا.»
معلم: «خب، حالا اسم گلی که دوست داری رو بنویس.»
سارا: «نه ببخشید خانم، از رُز خوشم میاد!»
پدرم
تلفن مدرسه زنگ خورد. مدیر گوشی را برداشت. کسی گفت: «آقای مدیر! پسر من امروز نمیتواند به مدرسه بیاید.» مدیر پرسید: «شما کی هستید؟» جواب داد: «من پدرم هستم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله