قصههای قدیمی
محمدرضا شمس
گاو فراری
حاکمی بود به نام «وشمگیر». روزی به او گفتند: «ای امیر! حاکمان دیگر توی روزهای برفی و بارانی بیرون نمیآیند. چرا شما خودتان را به زحمت میاندازید و توی هوای سرد توی میدان شهر میایستید؟»
امیر جواب داد: «توی چنین روزهایی، غریبهها و بیچارهها دلتنگتر میشوند و بیشتر به کمک نیاز دارند. باید با آنها همدلی کرد. اگر آنها دعایی برای من بکنند، خداوند زودتر قبول میکند.»
روزی وشمگیر مثل همیشه سوار بر اسب شد و راه افتاد تا به داد مردم برسد و به درد دلشان گوش کند. در مزرعهای، گاوی را دید که در حال خوردن محصول بود. به یکی از خدمتکاران خود گفت: «پیاده شو و مُهر نشانهی گاو را نگاه کن، ببین مال چه کسی است؟»
خدمتکار به مُهر نشانهی گاو نگاه کرد و گفت: «ای امیر! این گاو برای گلههای شماست.»
وشمگیر گفت: «یک نفر برود و چوپان مرا پیدا کند و بیاورد.»
خدمتکاری رفت و چوپان را آورد.
امیر از او پرسید: «ای مرد! گاو من توی مزرعهی مردم چه کار میکرد؟»
چوپان گفت: «به خدا قسم، این گاو از شب گذشته فرار کرده و من دربهدر دنبالش میگشتم!»
امیر وقتی فهمید چوپان بیگناه است، صاحب مزرعه را خواست و کیسهای طلا به او داد و گفت: «این را به خاطر خسارتی که گاوم به محصولت زده، بهت دادم. امیدوارم راضی باشی!»
صاحب زمین گفت: «قربان! احتیاجی نیست. من همینطوری هم راضیام.»
وشمگیر گفت: «اگر قرار باشد من آدم بیانصافی باشم و حق دیگران را ندهم، دیگر نمیتوانم از دیگران توقع انصاف داشته باشم.»
سیر و انگبین
مردی سیر و انگبین(1) را با هم میخورد. رهگذری او را دید و گفت: «پدرجان! این چه کاری است که میکنی؟ سیر و انگبین با هم نمیسازند.»
مرد گفت: «ناراحت نباش! بالأخره یک جوری با هم میسازند!»
رهگذر رفت و ساعتی بعد برگشت و دید مرد از درد ناله میکند و میگوید: «به دادم برسید! دارم میمیرم...»
رهگذر گفت: «پدرجان، من که گفتم سیر و انگبین با هم نمیسازند!»
مرد گفت: «منم که گفتم بالأخره با هم میسازند. الآن هم با هم ساختند و دارند جان مرا میگیرند!»
شاعر پابرهنه
روزی شاعری به شهر کوفه رفت. دزدها به او حمله کردند و دار و ندارش را دزدیدند؛ حتی کفشهایش را هم درآوردند و بردند. او مجبور شد با پای برهنه و دست خالی، خودش را به چاه آبی برساند. پاهایش را، که ورم کرده و تاول زده بودند، شُست و با پارچهای بست. بعد وضو گرفت و غمگین، وارد مسجد شد. خواست نماز بخواند که مردی فلج خودش را روی زمین کشید و از کنار او رد شد. دلِ شاعر به درد آمد. به پاهای خود نگاه کرد و در دل گفت: «خدایا شکر... شکر که کفش ندارم؛ اما پا دارم. منو ببخش که ناشکری کردم و به خاطر مال دنیا غمگین شدم!»
1. عسل.
ارسال نظر در مورد این مقاله