تو گربه نیستی؟
سپیده خلیلی
ببعی همراه گله به چَرا رفته بود. شکمش پر از علف شده بود؛ ولی چشمش افتاد به علفهای روی تپه. با خودش گفت: «یک کم دیگر بخورم، دیگر نمیخورم.»
سگ گله داد زد: «آهای ببعی کجایی؟ زودتر بیا که میخواهیم برویم.»
ببعی جواب داد: «الآن میآیم. هنوز شکمم به اندازهی یک مشت علف جا دارد.»
چوپان، گله را راه انداخت. ببعی نفهمید. با اینکه سیر بود، باز هم علف خورد.
یکدفعه یک گرگ گنده از پشت تپه آمد بالا و گفت: «به به، یک ببعی تنها! نه چوپانی، نه سگ گلهای! ببین ببعی، داد و بیداد نکن که فایدهای ندارد.»
ببعی ترسید. سرش را بلند نکرد که گرگ بفهمد او ترسیده. همانطور که علف میخورد، جواب داد: «نه، چرا داد بزنم؟ تو که اصلاً گرگ نیستی. اگر گرگ بودی باید از تو میترسیدم.»
گرگ به سر تا پای خودش نگاه کرد و گفت: «من گرگم، باور کن. نمیدانم چرا از من نمیترسی؟» بعد دهانش را باز کرد و دندانهایش را به ببعی نشان داد و گفت: «ببین، این هم دندانهای تیزم!»
ببعی زیرچشمی به دندانهای گرگ نگاه کرد. خیلی ترسید، ولی سعی کرد صدایش نلرزد و گفت: «کدام دندان تیز؟ به چندتا دندان کج و کولهی کرمخورده، میگویی؟ با این دندانها حتی علف هم نمیتوانی بخوری، چه برسد به گوشت و استخوان!»
گرگ ناراحت شد. پنجههایش را به ببعی نشان داد و پرسید: «از اینها چی؟ از اینها هم نمیترسی؟»
ببعی به یک بوته تکیه داد که از ترس نیفتد و جواب داد: «ببینم، تو یک گربه نیستی؟ شاید گربهای هستی که زده به سرت و خیال میکنی که گرگی!»
گرگ به پنجههایش نگاه کرد. اولین بار بود که از پنجههایش بدش میآمد.
ببعی ادامه داد: «تازه، این دُم است که تو داری؟ از دُم سنجاب هم کوچکتر است!»
گرگ باور کرد. همانجا ایستاد و با غم و غصه به دُم بزرگ و قشنگش نگاه کرد. دیگر دُمش را دوست نداشت. به فکر فرو رفت که چهطور میتواند دُمش را عوض کند.
ببعی آرام آرام راه افتاد. وقتی خوب از گرگ فاصله گرفت، نفس راحتی کشید. خندید و با خودش گفت: «چه گرگ دهنبینی! نابودش کردم. حالا چهقدر طول میکشد تا بفهمد که واقعاً یک گرگ گندهی ترسناک است.» بعد فکر کرد: «شاید هم هیچوقت نفهمد!» آنوقت دوید تا زودتر خودش را به گله برساند.
ارسال نظر در مورد این مقاله