در باغ مهربانی
اگرتو جای من بودی...
کلر ژوبرت
زغالو لیلی کنان به ریزریزک رسید و از او پرسید: «کجا داری میروی؟ میآیی بازی؟»
ریزریزک ایستاد. تخم کدوی روی پشتش را جابهجا کرد و نفسنفس زنان گفت: «ها! میروم به لانهی مامانبزرگم. عجله دارم. میترسم گرسنه بماند.»
ریزریزک دوباره راه افتاد و قدمهایش را تند کرد. زغالو دنبالش دوید و گفت: «پس تا آنجا با تو میآیم. بعدش میآیی بازی؟»
ریزریزک نفسنفس زنان گفت: «ها!»
زغالو لیلی کنان دنبالش رفت و حرف زد و حرف زد. از ریزریزک پرسید: «پس کی میرسیم؟ خیلی مانده؟ بعدش کجا بازی کنیم؟ آنوقت چه بازی کنیم؟»
امّا هر چه گفت و هر چه پرسید، ریزریزک فقط نفسنفس زنان گفت: «ها!»
زغالو بیحوصله شد. یکدفعه پا به زمین کوبید و فریاد کشید: «اوهوی! چرا فقط به فکر خودتی؟ اگر تو جای من بودی، کلافه نمیشدی؟ از این که جواب درست و حسابی نگیری، ناراحت نمیشدی؟»
ریزریزک ایستاد. تخم کدویش را روی پشت زغالو انداخت و نفس راحتی کشید. زغالو فریاد زد: «ووی ووی! له شدم! چرا اینطوری کردی؟»
ریزریزک خودش را کش و قوس داد و گفت: «آخیش! حالا فهمیدی چرا نمیتوانستم راحت جوابت را بدهم؟ تازه اگر تو جای من بودی، دلت نمیخواست یکذرّه کمکت کنم؟»
زغالو با تعجّب به ریزریزک نگاه کرد، بعد سرش را پایین انداخت و یواش گفت: «ووی ووی ببخشید! اصلاً حواسم نبود!»
ریزریزک شانه بالا انداخت و خندید. قسمتی از تخم کدو را دوباره روی پشت خودش کشاند و گفت: «ها! حالا هر چه دوست داری بپرس!» و آن دو با شادی، شانه به شانه، راه افتادند. زغالو پرسید: «زود برویم که زود برسیم، بعد برویم بازی؟»
□
حضرت علیm فرمود: «نیکی کردن، باعث محبت میشود.»
ارسال نظر در مورد این مقاله