قصه‌های قدیمی

10.22081/poopak.2017.64018

قصه‌های قدیمی

رامین جهانپور

لانه‌ی سخن‌گو

گرگ گرسنه‌ای دنبال شکار و غذا می‌گشت؛ اما چیزی پیدا نمی‌کرد. نگاهش به لانه‌ای افتاد. با خودش گفت: «داخل این لانه می‌شوم. اگر حیوانی وارد شد، آن را شکار می‌کنم و می‌خورم.» با این فکر داخل لانه شد. چند لحظه بعد، شغالی که داشت به لانه‌اش برمی‌گشت، نزدیک خانه شد؛ اما وقتی ردپای حیوان غریبه‌ای را جلوی درِ لانه‌اش دید، کنجکاو شد و با خود فکر کرد: «من که در این نزدیکی دوست و آشنایی ندارم که بدون اجازه داخل خانه‌ام شود؛ یعنی چه کسی است؟»

با صدای بلند گفت: «آهای، تو کی هستی که داخل خانه‌ی من شدی؟» گرگ وقتی صدای او را شنید، سکوت کرد. شغال وقتی دید جوابی نیامد، فکری به ذهنش رسید. دوباره فریاد زد: «ای خانه‌ی من! بین من و تو همیشه این پرسش و پاسخ بوده. هر وقت خواستم داخل شوم، تو را صدا می‌زنم و تا تو جوابم را ندهی، داخل نمی‌شوم. بگو ببینم آیا داخل شوم یا نه؟» وقتی جوابی از خانه نیامد، شغال دوباره به فکر فرو رفت. چند لحظه‌ای که گذشت، با صدای بلندتری گفت: «حالا که با من قهری و مرا دوست نداری، من هم از پیشت می‌روم تا خانه‌ی دیگری پیدا کنم. من رفتم!»

گرگ که داخل غار بود، با خود فکر کرد: «بهتر است تا این شکار از دستم فرار نکرده، جوابی بدهم تا داخل شود. حتماً این لانه سخنگوست!» گرگ صدایش را بالا برد و گفت:« سلام دوست من! من همیشه مال تو هستم. بیا داخل!»

شغال وقتی ماجرا را فهمید، بدون معطلی پا به فرار گذاشت.

درد و دوا

چند روزی  بود که استخوانی در گلوی گرگی گیر کرده بود و به خاطر همین عذاب می‌کشید و نمی‌توانست غذا بخورد. همان‌طور که می‌رفت، نگاهش به لک‌لکی افتاد که کنار دریا ایستاده. فوری نزدیکش شد و گفت: «ای لک‌لک! همه‌جا را گشتم تا تو را پیدا کردم. لطفاً درد مرا دوا کن و این استخوان لعنتی را از گلویم بیرون بیاور!» لک‌لک از او خواست تا دهانش را باز کند. گرگ دهانش را باز کرد و لک‌لک منقار بلندش را داخل دهان گرگ کرد، استخوان را بیرون کشید و گفت: «ای گرگ! کاری را که تو خواسته بودی انجام دادم. حالا پاداشم را بده!» گرگ که از درد گلوی خود راحت شده بود، گفت: «ای لک‌لک! همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی و آسیبی بهت نرساندم، خودش یک پاداش است. برو خدا را شکر کن که تو را نخوردم و هنوز زنده‌ای!»

CAPTCHA Image