چی تو کولهپشتی داری؟
رفیع افتخار
خرسکوچولو و پدربزرگش از راه جنگل به خانهی پدربزرگ خرسکوچولو میرفتند.
وقتی گرسنه شدند، زیر درختی نشستند و عسل خوردند. پدربزرگ گفت: «حالا یه کم استراحت کنیم.» و خودش گرفت خوابید. خرسکوچولو اما خوابش نمیبرد. یکدفعه صداهایی شنید.
خامپیش... خامپیش... خامپیش... خامپیش... خامپیش... خامپیش... خامپیش... خامپیش...
خرسکوچولو با خودش فکر کرد: «اگر کولهپشتیام را جلوی دهان پدربزرگم بگیرم، دیگر خامپیشهایش فرار نمیکنند. وقتی پدربزرگ بیدار بشود و ببیند خامپیشهایش فرار نکردهاند، خیلی خوشحال میشود.» او کولهپشتیاش را جلوی دهان پدربزرگ گرفت.
ناگهان صدای خامپیشها قطع شدند و پدربزرگ چشمهایش را باز کرد و کولهپشتی خرسکوچولو را جلوی صورتش دید.
خرسکوچولو گفت: «خامپیشهای شما اینجاست، پدربزرگ!»
پدربزرگ با تعجب سرش را خاراند و گفت: «خامپیش؟... خامپیش دیگه چیه؟»
خرسکوچولو به کولهپشتیاش اشاره کرد و گفت: «وقتی شما خواب بودید خامپیش خامپیش میکردید. من همهی خامپیشهای شما را گرفتم و داخل کولهام قایم کردم.»
پدربزرگ با خودش گفت: «حتماً درست نخوابیدم.» سپس سرش را داخل پشتی فرو کرد و گفت: «وقتی درست نخوابی، خامپیش میکنی. اینجوری خامپیش... خامپیش... خامپیش... خامپیش...» و دستش را داخل کوله برد و خامپیشها را پر داد هوا.
خرسکوچولو با خوشحالی شروع کرد به خندیدن.
ارسال نظر در مورد این مقاله