10.22081/poopak.2017.64343

مورچه و بار /هدهد(1) و شکارچی /چشم درد

قصه‌های قدیمی

رامین جهانپور

مورچه و بار

روزی روزگاری مورچه‌ای داشت جُثه‌ی ملخ درشتی را به زور می‌کشید. یک نفرکه از آن دوروبرها می‌گذشت با دیدن این صحنه به دوستش گفت: «این مورچه را ببین با این بدن ضعیفش چه‌طوری ملخ درشت‌تر از خودش را حمل می‌کند!» مورچه وقتی این را شنید رو به آن دو نفرکرد و گفت: «مرد آن است که بار را با نیروی اراده روی دوشش بگذارد نه با نیروی بازو!»

هدهد(1) و شکارچی

در زمان‌های قدیم مرد نیکوکاری بود که زبان پرندگان را به خوبی می‌فهمید و می‌توانست با آن‌ها حرف بزند. یک‌ روز همان‌طورکه از جایی می‌گذشت، هدهدی را دید که روی دیوار نشسته بود. شکارچی به هدهد گفت: «این‌جایی که نشستی جای خطرناکی است. چون یک شکارچی این دوروبرها دامش را پهن کرده تا پرنده‌ها را شکار کند. پس مواظب خودت باش.»

هدهد با شنیدن این حرف خندید وگفت: «اتفاقاً من از بالای این دیوار دارم پسری را می‌بینم که برای گرفتن من هرروز دامش را پهن می‌کند؛ اما من زرنگ‌تر از او هستم. دانه‌اش را می‌خورم و در دامش هم گرفتار نمی‌شوم.» نیکوکار رفت. وقتی برگشت هدهد را دید که دردست شکارچی اسیرشده است. مرد نیکوکار به پرنده گفت: «توکه گفتی خیلی باهوشی و به دام نمی‌افتی!» هدهدگفت: «من دوتا اشتباه کردم، یکی این‌که به بال‌های خودم مغرور شدم و دوم این‌که لذت خوردن آن دانه‌ها باعث شد فراموش کنم که زیر پایم دام گذاشته‌اند.» مرد نیکوکار پول پرنده را با شکارچی حساب کرد، بعد او را آزادکرد.

چشم درد

روزی روزگاری یک مرد که چشمش درد می‌کرد برای معالجه پیش بیطار(2) رفت. بیطار هم داروی چشم الاغ را به چشم او ریخت و او را کور کرد. مرد ناله‌کنان پیش قاضی رفت و گفت: «آقای قاضی من از این بیطار شکایت دارم؛ چون این آقا داروی الاغ را توی چشم من ریخته.» قاضی هم در جوابش گفت: «تو اگر الاغ نبودی که پیش بیطار نمی‌رفتی!»

1. شانه‌به‌سر.

2. دامپزشک.

CAPTCHA Image