کاش من هم به جبهه می‌رفتم!

10.22081/poopak.2017.64552

کاش من هم به جبهه می‌رفتم!


مسافران بهشت

کاش من هم به جبهه می‌رفتم!

عباس عرفانی‌مهر

درباره‌ی شهید دانش‌آموز: سیاوش پازوکی

قرار بود بسیجی‌ها با چند مینی‌بوس، به جبهه بروند. داداش سیاوش هم می‌خواست برود و با دشمن بجنگد؛ ولی بابا می‌گفت: «او هنوز کوچک است. من رضایت نمی‌دهم.» داداش سیاوش هم تاریخ تولدش را یواشکی بزرگ کرده بود تا بتواند به جبهه برود؛ البته فقط من می‌دانستم، چون فقط به من گفته بود.

بابا گفت: «من یک نقشه دارم!»

مامان پرسید: «چه نقشه‌ای؟»

بابا گفت: «باید همه برویم دور مینی‌بوس‌ها حلقه بزنیم. هرکس سیاوش را دید به من بگوید تا او را بگیرم؛ چون سیاوش هنوز بچه است.»

مادر گفت: «مگر حضرت علی‌اصغر بچه نبود؟ بچه‌ی من که خونش از حضرت علی‌اصغر رنگین‌تر نیست!»

ولی بابا می‌گفت: «فعلاً زود است.»

همه پشت سر بابا راه افتادیم. من هم چادر گل‌گلی‌ام را سرم کردم و پشت سر بابا دویدم.

جلوی بسیج، پر از آدم بود. پنج مینی‌بوس هم وسط مردم ایستاده بودند.

بابا و مامان سمت راست رفتند، من و بقیه سمت چپ رفتیم. یک پیرمرد، روی سر مردم گلاب می‌پاشید. صورتم خیس شد. می‌خواستم از پنجره‌ها سرک بکشم، ولی قدّم کوتاه بود. مینی‌بوس‌ها روشن شدند. بوی اسپند بلند شد. هرچه دویدم داداش را پیدا نکردم. رضا را دیدم، دوست داداش! با یک توپ فوتبال که توی دستش بود به ماشین‌ها زل زده بود. کنارش رفتم و پرسیدم: «داداشم رو ندیدی؟» سیاوش با حرکت‌های چشمش به شیشه‌ی مینی‌بوس اشاره کرد. داداش سیاوش یواشکی از گوشه‌ی پنجره سرش را بیرون آورد و گفت: «سلام آبجی‌جون! من دیگه دارم می‌رم جبهه!» دویدم کنار شیشه و گفتم: «پول داری؟» داداش گفت: «نه!»

پول پس‌انداز یک ماهم را از توی جیب مانتویم درآوردم و به طرفش دراز کردم؛ اما مینی‌بوس گاز داد و راه افتاد. هرچه دویدم به دست‌های داداش نرسیدم. کاش من هم می‌توانستم با داداش مهربانم به جبهه بروم و با دشمن بجنگم!

شهید سیاوش پازوکی: در سال 1349 در روستای ساروزن گرمسار به دنیا آمد. او در شانزده سالگی در سال 1365 در جبهه به شهادت رسید. سیاوش کمک آرپی‌جی‌زن بود.

CAPTCHA Image