10.22081/poopak.2017.64557

خروس دُم کاکلی

خروس دُم کاکلی

عزت‌اله الوندی

یک خروس بود پر طلایی. دنبال بالش سرخ و حنایی. یک تاج سرخ داشت و یک نوک سیاه. خوشگل و ناز و دلبر بود؛ اما یک دُم ضایع داشت. چرا؟ چون از این‌جا تا نمی‌دانم کجا بود.

تا حالا نه‌صدوبیست تا عروسی را نصفه کاره ول کرده بود. چرا؟ چون تا برسد به عروس، بیست بار دُمش دور درختِ به پیچیده بود، چهل بار توی رودخانه‌ی گاماسیاب خیس و کثیف شده بود و شصت بار هم خورده بود به سنگ‌های کوه الوند و خلاصه حسابی خاکی و کثیف شده بود. داماد کثیف هم که به درد عروسی نمی‌خورد.

یک روز به خودش گفت: «می‌ترسم آخرش آرزو به دل بمیرم. باید کاری کنم. پس به اولین کسی که رسیدم ازش خواستگاری می‌کنم.»

رفت و رفت تا رسید به یک شهر بزرگ. یک خاله‌پیرزن نشسته بود توی ایستگاه اتوبوس.

خروسه رفت زیر سایبان ایستگاه و با خودش گفت: «به‌به سایه!» بعد به پیرزن گفت: «با من ازدواج می‌کنی؟» خاله‌پیرزن اولش کمی خندید. بعد عصبانی شد و با عصایش افتاد دنبال خروس دُم دراز. خروس دُم دراز گفت: «ببخشید، هول شدم اشتباه گفتم! شما زن منو ندیدین؟»

خاله‌پیرزن گفت: «تو مگه زن داری با این دُم درازت؟»

خروسه سرش را پایین انداخت. خاله‌پیرزن گفت: «غصه نخور، خودم یه دونه برات پیدا می‌کنم، ولی باید قول بدی صبح زود برای نماز بیدارم کنی.»

خروس دُم دراز گفت: «چشم قول شرف می‌دم؛ اما دُمم...»

خاله پیرزن گفت: «دُمتو برات می‌بافم و کاکل می‌کنم روی سرت.»

خاله‌پیرزن خروس را بغل کرد، سوار اتوبوس شد و بعد هم شروع کرد به بافتن. حالا نباف کی بباف. وقتی کارش تمام شد، دم خروس را همچین همچون روی سرش کاکل کرد. اتوبوس سر ایستگاه نگه داشت.

خروس دُم کاکلی یا کاکل دُمی به ساختمان‌ها نگاه کرد و به نقاشی‌هایی که روی دیوار بود. یکی از نقاشی‌ها مثل همان‌جایی بود که خروس آن‌جا به ‌دنیا آمده ‌بود. دلش گرفت.

خاله‌پیرزن خروس را پر داد توی ایوان خانه‌اش.

خاله‌پیرزن یک پیاله دان گذاشت جلوی خروس و گفت: «بیا دور و برِ تو کثیف نکن. ایوان من مثل حیاط می‌مونه، نبینم غذاتو پخش و پلا کنی یا ...»

خروس قوقولی قوقو کرد که یعنی فهمیدم. بعد به نرده‌های زنگ زده‌ی ایوان نگاه کرد و غرغر کرد. روبه‌رویش یک خانه بود با آجرهای قرمز. توی ایوان خانه‌ی روبه‌رویی پر از گل و گلدان بود.

خاله‌پیرزن رفت و یک ساعت بعد برگشت. توی بغلش یک مرغ گل باقالی بود.

گفت: «بیا برات عروس آوردم.»

مرغ گل باقالی از بغل خاله پیرزن پرید بیرون و گفت: «واااا. این‌جا چرا این‌قدر به ‌هم ریخته‌ و کثیفه. نه نمایی، نه رنگی. نه گلی، نه گلدونی! آدم حالش بد می‌شه.»

خروس دُم کاکلی با تعجب پرسید: «آدم؟»

مرغ گل باقالی اهمیت نداد و پرید بغل خاله‌پیرزن.

خاله‌پیرزن مرغ را برداشت، رفت و چند دقیقه بعد برگشت. ابرو بالا انداخت و گفت: «نه، خوشش نیومد. مرغ ما خیلی مشکل‌پسنده. می‌گه خونه‌ا‌م باید همچین باشه و همچون باشه. گل داشته باشه، تمیز باشه و...»

یک روز گذشت. دو روز گذشت. سه روز گذشت. تا این که روز چهارم صدای خروس دُم کاکلی به گوش گل باقالی رسید. گل باقالی که توی حیاط همسایه زندگی می‌کرد، سر یک فرصت مناسب پرید بغل خاله‌پیرزن و گفت: «من فکرامو کرده‌ا‌م. دیگه می‌خوام ازدواج کنم.»

خاله‌پیرزن هِلک و هِلک با آسانسور رفت طبقه‌ی پنجم. درِ ایوانش را باز کرد و داد زد: «آقاخروسه، مژده بده، برات عروس آورده‌‌ام.»

گل باقالی چشم‌هایش از تعجب چهارتا شد. ایوان خاله پیرزن که پشت‌بام همسایه پایینی‌ بود، مثل یک باغ سرسبز شده بود. نرده‌هایش رنگ‌شده و دور تا دورش با گلدان‌های گل، خوشگل شده‌ بود. یک حوض کوچک آبی هم وسطش بود. خروس دُم کاکلی با دُم درازش گرد‌ و خاک ایوان را گرفته بود و حیاط خانه‌اش را آب و جارو کرده بود. خاله پیرزن هم چندتا گلدان و یک حوض کوچک خریده بود.

گل باقالی از خوش‌حالی جیغی کشید.

گل باقالی عروس شد. رفت و زن خروس شد...

CAPTCHA Image