حکایت فرشتهها
زود باش، زودتر
غلامرضا حیدریابهری
احمد میخواست به مادربزرگش تلفن کند و حال او را بپرسد. وقتی به طرف تلفن رفت، با خودش گفت: «الآن زنگ نمیزنم. نیم ساعت دیگر زنگ میزنم.» نیم ساعت دیگر هم گفت: «نیم ساعت دیگر زنگ میزنم.» بعد هم یادش رفت که زنگ بزند. آخر شب یادش افتاد که قرار بوده به مادربزرگش تلفن کند. آنوقت دیگر خیلی دیر شده بود. مادربزرگ، اوّل شب میخوابید و احمد نمیتوانست به او زنگ بزند. احمد خیلی غصه خورد. با خودش گفت: «ای کاش تنبلی نکرده بودم و همان بار اوّل به مادربزرگ زنگ زده بودم.»
کسی که میخواهد کار خوبی بکند. باید زودتر آن را انجام بدهد. اگر آنکار را عقب بیندازد، شاید مثل احمد آن را فراموش کند. هر روز صبح، دونفر از ما فرشتهها فریاد میزنند: «ای کسی که میخواهی کار خوب بکنی زودباش. و ای کسی که میخواهی کار بد بکنی، دست نگه دار.»(1)
1. این داستان با استفاده از یک حدیث از پیامبرj گرامی اسلام نوشته شده است.
ارسال نظر در مورد این مقاله