دوست شب
منیره هاشمی
هوا تاریک بود. همه خوابیده بودند. نه کسی میرفت، نه کسی میآمد. شب حوصلهاش سر رفته بود. رفت توی لانهی کلاغه. گفت: «برایم قارقار کن. چرا فقط برای روز قارقار میکنی؟» کلاغه خروپف کرد و خروپف کرد. شب تکانش داد و گفت: «بیدار شو! چهقدر میخوابی؟» کلاغه از خواب پرید عصبانی شد و شب را با نوکش از لانه بیرون پرت کرد. شب رفت و به رودخانه رسید. قورباغهها خوابیده بودند. داد زد: «آهای! برایم قورقور کنید تا سرگرم شوم.» قورباغههای شکمو که خیلی گرسنه بودند از خواب پریدند. فکر کردند صدای وزوز حشره است. زبانهای بلند چسبناکشان را بیرون آوردند. زبان قورباغهها به شب چسبید. شب آنقدر خودش را اینور و آنور کرد تا توانست فرار کند. سنجابها خوابیده بودند. روباهها خوابیده بودند. هیچ کسی حواسش به شب نبود. یکدفعه صدایی آمد. هو... هو... شب ترسید. رفت پشت یک درخت. با خودش گفت: «همه خوابیدهاند. این کی هست که نخوابیده؟ نکند من را بخورد؟» دوباره صدای هو... هو... آمد. شب بالای درخت را نگاه کرد. یک جفت چشم براق دید. جغد داشت هو هو گریه میکرد. شب دلش سوخت و گفت: «چرا گریه میکنی؟» جغد ترسید گفت: «همه خوابیدهاند. تو کی هستی که نخوابیدی؟ نکند میخواهی مرا بخوری؟» شب غش غش خندید و گفت: «نه بابا، نمیخورمت. حالا چرا گریه میکنی؟» جغد گفت: «از تنهایی!» شب گفت: «خب حالا که دوتایی تنها هستیم، بیا با هم دوست شویم.» شب نشست روی شاخه کنار جغد. جغد آواز خواند و شب هی گفت: «به به! چه صدایی! چه آوازی!»
ارسال نظر در مورد این مقاله