10.22081/poopak.2017.64820

بلوط دوم

در باغ مهربانی

بلوط دوم

کلر ژوبرت

موشی‌ناز وسط جنگل دو بلوط پیدا کرد و به لانه‌اش برد. یکی را خورد و دومی را زیر خاک، ته لانه‌اش قایم کرد برای شامش.

کمی بعد موش‌کوچولوی همسایه در زد و گفت: «من امروز چیزی برای خوردن ندارم. یک ذره غذا داری به من بدهی؟»

موشی‌ناز فکر کرد و گفت: «نگاه کن! تو چیزی برای خوردن این‌جا می‌بینی؟» موش‌کوچولوی همسایه فقط گفت: «آخ ببخشید!» و سرش را پایین انداخت و رفت. موشی‌ناز با خوش‌حالی فکر کرد: «چه خوب شد که بلوط دوم را به او ندادم؛ وگرنه مجبور می‌شدم دنبال شام بگردم. حالا به جای آن می‌توانم با خیال راحت چرت بزنم.»

موشی‌ناز خوابید و وقتی بیدار شد شب شده بود. شکمش قار و قوری کرد. رفت ته لانه‌اش تا بلوط دوم را پیدا کند؛ اما وقتی آن را از زیر خاک بیرون آورد، دید دوتا کِرم کوچولو توی بلوط لانه کردند.

موشی‌ناز عصبانی شد و بلوط را از پنجره بیرون انداخت. هوا تاریک بود و موشی‌ناز نمی‌دانست با شکم گرسنه‌اش چه کار کند. دراز کشید، ولی خوابش نبرد.

یک‌دفعه یکی در زد. موشی‌ناز از پنجره نگاه کرد و با ناراحتی دید که باز هم موش‌کوچولوی همسایه بود. موشی‌ناز اخم کرد و با بداخلاقی گفت: «بیا تو!»

موش‌کوچولو همسایه با لبخند جلو آمد. یک گردو توی دست موشی‌ناز گذاشت و گفت: «بالأخره چیزی برای خوردن پیدا کردم. فکر کردم برای تو هم بیاورم که غذا توی لانه‌ات نداری. گفتم شاید تو هم گرسنه باشی.»

موشی‌ناز از خجالت لپ‌هایش داغ شد. توی دلش آرزو کرد که موش‌کوچولوی همسایه این را نفهمد. با مِن و مِن تشکر کرد و گفت: «تو چه‌قدر مهربانی!»

موش‌کوچولوی همسایه خندید و گفت: «قبلاً این‌طوری نبودم، ولی یک روز دوستم از من کمی غذا خواست و من الکی گفتم ندارم. کمی بعد، دوستم برگشت و گفت: «حالا که تو غذا نداری، کمی از غذایی که پیدا کردم مال تو.» آن‌وقت توی دلم یک جوری شد و با مهربانیِ او یاد گرفتم که فقط به فکر خودم نباشم.»

موشی‌ناز لبخند زد. توی دلِ خودش هم یک جوری شده بود.

*

حضرت محمدj فرموده‌اند: «خداوند بخشنده است و بخشش را دوست دارد...»

CAPTCHA Image