قصههای قدیمی
رامین جهانپور
سنگ و راه
روزی روزگاری حاکمی برای اینکه مردمان شهرش را امتحان کند، دستور داد سنگ تقریباً بزرگی را وسط جادهی اصلی شهر بگذارند تا راه رفتوآمد مردم بسته شود. بعد خودش رفت و آن اطراف پنهان شد. حاکم میدید که مردم ثروتمند شهر با کالسکههایشان وقتی میخواستند از جاده رد بشوند با دیدن سنگ برمیگشتند و از راه دورتری به راهشان ادامه میدادند تا به مقصدشان برسند. عدهای از مردم هم موقع رد شدن، وقتی سنگ بزرگ را وسط جاده دیدند، ناراحت شدند و از اینکه حاکم شهر آن سنگ را از آنجا برنداشته بود، به او حرفهای زشتی میزدند و بیتفاوت از کنار سنگ رد میشدند. در همان لحظه حاکم که همان اطراف بود نگاهش به مرد سبزیفروشی خورد که بار سبزی روی دوشش داشت. سبزیفروش وقتی سنگ را وسط راه دید ایستاد، بارش را زمین گذاشت، آستینهایش را بالا زد و با زحمت زیاد توانست سنگ را از وسط راه بردارد؛ اما وقتی سنگ را از جایش تکان داد متوجه کیسهای پر از سکه شد که پشت سنگ گذاشته بودند و تکه کاغذی که روی سکهها با دست خط حاکم نوشته شده بود و آن اینکه: «این سکهها به عنوان پاداش به کسی داده میشود که با زحمت خود سنگ را از سر راه بردارد.»
عادت بد عقرب
روزی روزگاری عقربی تصمیم گرفت به سفر برود. از کوهها و صحراهای زیادی گذشت، رفت و رفت و رفت تا به رودخانهی بزرگی رسید. عقرب با دیدن رودخانه ترسید و با خودش فکر کرد: «حالا چهطوری از این همه آب بگذرم؟ اگر نخواهم به سفرم ادامه دهم باید راهی را که آمدهام، برگردم!» لاکپشتی که از آن نزدیکی میگذشت، با دیدن عقرب به طرفش آمد و پرسید: «چه مشکلی برایت پیش آمده دوست من؟ آیا میتوانم کمکت کنم؟» عقرب گفت: «راستش میخواهم از این رودخانه بگذرم، اما نمیتوانم، چون میترسم غرق شوم.» لاکپشت که دلش به حال عقرب سوخته بود، گفت: «ناراحت نباش. من تو را به آن طرف آب میبرم تا به سفرت ادامه دهی.» عقرب، پشت لاکپشت سوار شد و لاکپشت داخل آب رفت تا عقرب را به آن طرف رودخانه ببرد. وسطهای آب بودند که یکدفعه لاکپشت احساس کرد صدایی به گوشش میرسد و انگار عقرب به پشت او ضربه میزند. لاکپشت که تعجب کرده بود، پرسید: «این صدای چیست که میآید عقرب؟» عقرب جواب داد: «این صدای نیش من است که بر پشت تو میزنم. هر چند میدانم سنگی که در پشت داری محکمتر از این حرفهاست و نیش من به تو اثری ندارد؛ اما چه کار کنم که این عادت را نمیتوانم ترک کنم، من باید به همه نیش بزنم!» لاکپشت که از کمک کردن به او پشیمان شده بود با خودش فکر کرد: «این عقرب نادان جواب خوبی مرا چگونه میدهد. بهتر است این عقرب را همینجا توی آب رها کنم تا بعد از من دست هیچ جانور دیگری به او نرسد که بخواهد نیشش بزند!» چند لحظه بعد لاکپشت در آب رودخانه فرو رفت. و عقرب را داخل آب انداخت و به راه خودش ادامه داد.
ارسال نظر در مورد این مقاله