سیدمحمد مهاجرانی
آن روز صبح، نانوایی سنگکی عموهاشم حال و هوای دیگری داشت. هر سال نانواییاش را با پرچم سبز و یک رشته لامپ تزیین میکرد و یک جعبهی شیرینی روی میز میگذاشت؛ امّا امسال علاوه بر پرچم و چراغانی و شیرینی، دوتا کاغذ بزرگ روی دیوار نانوایی چسبانده بود. هر کس که توی نانوایی میآمد و نگاهش به آنها میافتاد کنجکاو میشد. با دقّت به نقاشی داخل آن نگاه میکرد و نوشتهای را که در کنار نقاشی بود میخواند، بعد با لبخند سرش را تکان میداد و میگفت: «عموهاشم دست مریزاد! اَحسَنت به این خوشذوقیات!»
عموهاشم هم از همه تشکر میکرد و میگفت: «آفرین را باید به نوهی باهوشم، احسان بگویید.»
چند روز پیش به من گفت: «امسال روز میلاد پیامبرخداj میخواهم یک کار جالب انجام بدهم؛ چون روز میلاد پیامبرخداj و امام صادقm در یک روز است و شما هم نانوایی داری، من دو تا داستان کوتاه از این دو معصوم عزیزU برایت مینویسم. دو داستان دربارهی «نان» و در کنار هر داستان هم یک نقاشی زیبا میکشم و شما هم آنها را به دیوار نانوایی بچسبان.»
داستان اول احسان که «یک نان» نام داشت، این بود:
«یک روز پیامبر خداj به سفر میرفت. تنها بود و کولهباری کوچک بر دوش داشت. در میان راه به خانمی برخورد کرد که دست دو فرزندش را گرفته بود. چهرهی بچهها نشان میداد که گرسنهاند. پیامبر خداj نانی را که توشهی سفرش بود، از کولهبارش بیرون آورد و نصف کرد و به بچهها داد. بچهها خیلی خوشحال شدند و...»
داستان دوم هم که نامش، «یک کیسهی نان» بود، این بود:
«شب بود، هوا سرد بود، و باران تند و تند میبارید. امام صادقm کیسهای را برداشت و آن را پر از نان کرد. کیسه را به دوش گرفت و نیمه شب از خانه بیرون آمد. آرامآرام به سوی خرابهای رفت که محل خواب فقیران بود. فقیران، همگی در خواب بودند. امامm، در آن هوای سرد، به هر کسی که میرسید آرام کیسه را بر زمین و قرص نانی کنار او میگذاشت. در آن شب به همهی فقیرها نان رسید.
ارسال نظر در مورد این مقاله