کلر ژوبرت
یک روز صبح، باباموشه با ناراحتی به موشهریزه گفت: «وای! مامانت امروز از سفر برمیگردد! چهطور این لانهی به هم ریخته را مرتّب کنیم؟ کار خیلی سختی است!»
باباموشه آه کشید و وسط لانه نشست. سرش را توی دستهایش گرفت و دیگر هیچی نگفت. موشهریزه دست دور گردن بابایش انداخت و گفت: «راست میگویی بابایی، ولی شاید بتوانیم لباسها را یکییکی جمع کنیم؛ فقط لباسها. آنوقت کمی بهتر میشود، مگر نه؟»
باباموشه به دور و برش نگاه کرد و گفت: «خُب آره.» و دوتایی با هم لباسها را جمع کردند، تا کردند و سر جایشان گذاشتند.
بعد باباموشه آه کشید و گفت: «بقیه را ول کن. خیلی زیاد است.»
موشهریزه گفت: «باشه بابایی. پس فقط کتابها را یکییکی جمع کنیم. آنوقت کمی بهتر میشود، مگر نه؟»
باباموشه به دور و برش نگاه کرد و گفت: «خُب آره.» و دوتایی با هم کتابها را جمع کردند و کنار هم چیدند. موشهریزه گفت: «حالا کمی بهتر شد، مگر نه؟»
بعد دست بابایش را گرفت و دوتایی با هم ظرفها و خرده غذاها را جمع کردند و کمکم، تمام لانه را مرتّب کردند. باباموشه گفت: «آخیش! چه خوب شد!»
آنوقت مامانموشه، خسته و کوفته، از راه رسید و کیفش را انداخت روی زمین. ناگهان تمام وسایلش وسط لانه پخش شدند. باباموشه با ناراحتی سبیلهایش را کشید و گفت: «وای نه!»
و زود وسایل مامانموشه را یکییکی جمع کرد: اوّل کتابها، بعد وسایل و بعد...
مامانموشه به دور و برش خوب نگاه کرد. چشمهایش را گرد کرد و گفت: «باورم نمیشود! چهطور توانستی تمام لانه را به این خوبی مرتّب کنی؟»
باباموشه خندهاش گرفت. برای موشهریزه چشمک زد و گفت: «خُب دیگه! کمکم، یکییکی!»
*
امام علی فرمود: «کار کم که آن را (دنبال هم) ادامه دهی، از کار زیاد که از آن خسته شوی، بهتر است.» (نهجالبلاغه، حکمت 278)
ارسال نظر در مورد این مقاله