به کوشش: سعیده اصلاحی
قهرمان!
گرُگرُگر میسوزه
خونهی ما تو آتیش
آب میپاشه عموجون
فیشُ فیشُ فیشُ فیش
*
عموی مهربونم
یه مرد قهرمانه
میگن که خوش به حالت
عموت آتشنشانه
زینب انتظام، یازدهساله
در شهرآشغالها
مردم شهر کثیف داشتند آشغالهایشان را در خیابان میریختند. شهردار آن شهر آمد و گفت: «این شهر چهقدرکثیف است. این شهر احتیاج به یک رفتگر دارد. شما هم زیاد آشغال نریزید.» یک نفر بین آن همه مردم گفت: «من رفتگر میشوم.» شهردار، به او جارو و یک ماسک داد. رفتگر کارش را شروع کرد. شهردار چندین سطل آشغال در خیابان گذاشت تا مردم آشغالهایشان را در آنها بریزند. از آن به بعد آن شهر دیگر کثیف نبود. مردمش تمیز بودند. وقتی مهمان میآمد، از تمیزی شهرشان لذت میبرد.
علی زینلی، هفتساله
مسافر آسمان
پسر کوچک دست در دست مادر میگذارد و میپرسد: «مامان، پدرم کی به خانه برمیگردد؟» مادر، که از ناراحتی و بغض، سکوت کرده، دست نوازشگرش را بر سر پسرش میکشد و میگوید: «عزیزمادر، پدرت دیگر به خانه نمیآید.»
- چرا؟
- پسر گلم، پدرت مانند فرشتههای آسمانی، به آسمان پرواز کرده و از پیش ما رفته، چون پدرت شهید شده. تو او را نمیبینی، اما او همیشه همراه توست تو را میبیند. پدر تو یک شهید مدافع حرم بود که برای دفاع از حرم حضرت زینبB جان خود را فدا کرد، تا پرچم اسلام همیشه برافراشته باشد.
محدثه ستوده، یازدهساله
*
جانباز مهربان
عموی دوستم با دشمن جنگید
حالا سالهاست با سرفههایش میجنگد
عموی دوستم
یک جانباز مهربان است
او دردِ زیادی دارد
اما لبهایش همیشه میخندد.
رها بهرامی، دهساله
ارسال نظر در مورد این مقاله