10.22081/poopak.2017.64965

نیم پوتین‌های چرمی

عبدالمجید نجفی (نویسنده و شاعر)

 

دهه‌ی چهل بود. توی دبستان حکمت درس می‌خواندیم. توی حیاط بزرگ مدرسه بچه‌های قد و نیم قد وول می‌خوردند و اغلب با سر و وضع معمولی و کفش‌های لاستیکی یا کتانی. برادران «مهرامی» باباشان کارمند بود و کت و شلوار می‌پوشیدند. درس‌شان خوب بود و آقای مختاری ناظم و معلم‌ها هم هوای آن‌ها را داشتند؛ اما نیم پوتین‌های چرمیِ مشکی که می‌پوشیدند، معرکه بود. آفتاب پاییزی سرصف می‌افتاد رو کفش‌های آن‌ها و من در خیالم با آقاجونم می‌رفتم فروشگاه کفش ملّی و یک جفت از آن نیم پوتین‌های چرمی افسانه‌ای می‌خریدیم. ساق کفش‌ها از داخل خز داشت و چه‌قدر راحت بود.

- هی بچه! چرا خوابت برده؟ راه برو!

صف رفته بود سمت کلاس و من جامانده بودم.

تا شهریور آن سال سی تومن پول جمع کرده بودم. قیمت نیم پوتین‌های چرمی کفش ملی شصت تومن بود. کم‌کم بوی پاییز می‌آمد و بادهای شهریور خبر از رسیدن ماه مهر و باز شدن مدرسه‌ها می‌داد.

آقامیری! برید بازارچه یه جفت کفش واسش بخر!

آقاجون این‌جوری به میرزای مغازه گفت. رفتیم بازارچه شتربان. از همه کفش‌ها بدم می‌آمد. در سکوت آقامیری یک جفت کفش معمولی برداشت به قیمت سی‌وپنج تومن. توی راه تصمیم خودم را گرفتم. وقتی آقاجون اخم مرا دید، پرسید:

- تو چته؟

- من این کفش‌ها را نمی‌خوام!

- چرا!

 -من کفش ملی می‌خوام. از اون نیم پوتین‌های چرمی!

فوری گفتم: «سی تومن پول جمع کردم آقاجون!»

آقاجون از پشت میز بلند شد. توی مغازه شروع کرد به قدم زدن. جعبه‌های سیب روی هم چیده شده بود. آقامیری داشت در سکوت، نگاه می‌کرد.

- آخه بچه را چه به کفش شصت تومنی!

گلویم خشک شده بود. نمی‌دانم قیافه‌ام چه شکلی بود که آقاجون گفت: «باشه! فردا پولتو بیار!»

بعد به آقامیری گفت که ببرد کفش‎‌ها را پس بدهد.

یازده روز مانده بود مدرسه باز شود و بروم کلاس پنجم. من صاحب یک جفت نیم پوتین چرمی کفش ملی شده بودم. یک قوطی واکس مشکی هم هدیه داده بودند و من در آسمان‌ها پرواز می‌کردم. آن شب نیم پوتین‌ها را از جعبه‌اش در آوردم و کنار متکایم جفت کردم. بوی خوبی داشت. تا خوابم بگیرد چند بار دستم را کردم توی کفش و خز داخل ساق، دستم را نوازش کرد.

آن شب توی خواب علاوه برنیم پوتین‌های چرمی، کت‌وشلوار سرمه‌ای پوشیده بودم و همه‌ی نمره‌هایم نوزده، بیست شده بود.

CAPTCHA Image