مجید ملامحمدی
سالها پیش – یعنی قبل از انقلاب بزرگ اسلامی – در کشور ما یک شاه اخمو و ستمگر وجود داشت که روی یک تخت طلایی نشسته بود و تاج گشادی بر سر داشت که برق آن، چشم آدمها را میگرفت. او خودش را کشته و مردهی پرچم راهراه آمریکا میدانست.
وقتی باد میافتاد به پرچم آمریکای بالای کاخش و آن را میلرزاند،سرحال بود و دلش غنج میرفت. وقتی هم هوا داغ میشد و پرچم تکان نمیخورد اخمهایش توی هم میرفت و دماغش قرمزی میزد. از کشتن آدمهای بیگناه، خیلی لذت میبرد. دوست داشت زندانهایش لبریز از آدمهای پیر و جوان باشد. خیلی وقتها به سرش میزد به شکار هرچه گنجشک و سار و پرستو و یاکریمِ توی شهر برود و به خاطر سروصدای قشنگشان، اسیرشان کند.
عاشق بیدینی بود؛ و اگر رویش میشد حرف دلش را میزد و خدا را هم انکار میکرد. او آنقدر اسلحه داشت؛ که نگو و نپرس. توی هر چهارراه و خیابانی، چندتا تانک و ماشین ارتشی با دهها و صدها سرباز مسلح کاشته بود؛ سربازهایی که از سایهی خودشان هم میترسیدند.
اما یک روز، آقایی که مثل آفتاب قشنگ بود و میدرخشید و لبهایش، طعم شکر میداد، فریاد کرد. فریادش که توی آسمانها پیچید، به شیشهی عمر حکومت شاهنشاهی تَرَک انداخت. مردم از کوچک و بزرگ و زن و مرد، عاشق گفتههای آسمانیاش شدند. اسمش «روحالله» بود و به او «امام» میگفتند. امام، مثل آتشفشان، بر سر آمریکا میغرید؛ مثل مهتاب، در دل ملت میدرخشید و مثل گل یاس، بهشان خنده و مهربانی هدیه میداد. همان امامی که دلی ساده و حرفهای دلنشین داشت و عطر نگاهش، بوی بهشت را میپراکند.
او از زندان و از پانزده سال دوری از وطن نترسید. از مبارزه خسته نشد و بیشتر و بیشتر بر سر شاه و اربابهایش خروشید. مردم به خاطر خدا و اسلام از پای ننشستند و شهادت آرزویشان شد.
عاقبت پس از سالها وطنفروشی و مردمکُشی شاه، به پایههای حکومتش تَرَک افتاد. تَرَکها بزرگ و بزرگتر شد و چیزی نگذشت که جای جایِ کاخهایش پر از تَرَکهای ریز و درشت شد. تَرَکها از هم باز شد، شیشهی عمر شاه به راحتی شکست. شاه کلّهمعلق شد و با سر توی دهنِ زمین فرو رفت. حالا نه نام نیکی از او به جای مانده و نه خاطرهی شیرینی.
اما آفتاب نگاه امام هنوز به طرف ماست؛ هنوز هم به ما لبخند میزند و هنوز هم به ما مهربانی و دوستی تعارف میکند.
ارسال نظر در مورد این مقاله