خانه‌ی ابر

10.22081/poopak.2017.65087

خانه‌ی ابر


 

سپیده خلیلی

ابر بازی‌گوش برای خودش توی آسمان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. شب شد. راه خانه‌اش را گم کرد. توی تاریکی هیچ‌جا را نمی‌دید. نشانی خانه‌اش را بلد نبود، ولی بوی خانه یادش بود. بو کشید و بو کشید. خانه‌اش آن طرف‌ها نبود. فکر کرد اگر خانه‌اش را پیدا نکند، چه کار کند؟ و چک‌چک اشک‌هایش سرازیر شد.

ماه، ابر را دید. با تعجب پرسید: «ابر، آمدی این بالای بالا چه‌کار؟ حالا چرا گریه می‌کنی؟»

ابر با گریه جواب داد: «گم شدم. نشانی خانه‌ام را بلد نیستم.»

ماه، دستی به سرِ نرم و خیس ابر کشید و گفت: «خانه‌ات را گم کردی؟ فدای سرت! در آسمان به این بزرگی، خانه را می‌خواهی چه‌کار؟ حالا بیا با ستاره‌های من بازی کن و غصه نخور!»

ماه داد زد: «ستاره‌ها بیایید، ابر گم شده!»

ستاره‌ها خوش‌حال و خندان، جیغ‌زنان آمدند. روی تن ابر بالا و پایین پریدند. تن داغ ستاره‌ها که به ابر می‌خورد، ابر جیزجیز صدا می‌کرد و کوچک و کوچک‌تر می‌شد. آخر داد زد: «ولم کنید، تمام تنم را بخار کردید! من با شما بازی نمی‌کنم.»

و دوید و رفت.

هوا تاریک‌تر شد. یک‌دفعه، باد آمد و زیر گوشش گفت: «هوهوهو... کجا، کجا... ابرکوچولو؟»

ابر جواب داد: «داشتم بازی می‌کردم، راه خانه‌ام را گم کردم.»

باد خندید و گفت: «خانه را می‌خواهی چه‌کار! چندتا ابر گنده می‌شناسم که از دیدن تو خیلی خوش‌حال می‌شوند.» و بعد ابرکوچولو را فوت کرد و فوت کرد.

ابر رفت و رفت و رفت تا محکم خورد به ابرِ سیاه بزرگ. برق از سرش پرید و داد زد: «آااای سرم... سرم!»

صدایش در آسمان پیچید. نتوانست جلو اشک‌هایش را بگیرد و چک‌چک بارید. بارید و کوچک‌تر شد.

ابر سیاه قاه قاه خندید و گفت: «بلد نیستی بازی کنی، جلو نیا!» و لگد محکمی به ابرکوچولو که دیگر خیلی کوچولو شده بود، زد و پرتش کرد یک طرف دیگر آسمان.

دوباره برق از سر ابرکوچولو پرید. یکهو زمین روشن و خاموش شد. ابرکوچولو از دور جایی را دید که شبیه خانه‌اش بود.

بو کشید و بو کشید. بوی ماسه‌ی خیس می‌آمد، بوی صدف، بوی ماهی. ابرکوچولو تا نزدیک صبح بو کشید و دوید.

وقتی آفتاب زد، به خانه‌اش دریا رسید.

CAPTCHA Image