کلر ژوبرت
دودی، خرسکوچولوی قهوهای، توی جنگل میرفت و غر میزد: «آخ آخ! اینجا چهقدر سنگریزه دارد!... این پرندههای بیادب چهقدر سروصدا میکنند!... این باد پررو از کجا آمده؟ ابرها چرا چپچپ به من نگاه میکنند؟...» و یکدفعه باران گرفت.
دودی تا زیر یک درخت بلوط دوید و باز هم غر زد: «آخ آخ! چه باران مزاحمی!» آنوقت چند قطره باران از لای برگها روی دماغش چکید. دودی با ناراحتی پاکشان کرد و گفت: «چه باران لجبازی! چه درخت بیعرضهای!»
یکی از پشت درخت آرام گفت: «سلام!» و یک بچّهخرس حنایی سرش را از پشت درخت بیرون آورد و یک مشت بلوط به دودی داد.
دودی جواب سلامش را با بداخلاقی داد و گفت: «امیدوارم کرمو نباشند.» آنوقت بلوطها را خورد و گفت: «چهقدر سفت و بیمزه بودند! خوردنیِ دیگری داری؟»
حنایی سر تکان داد که نه. دستش را از زیر درخت بیرون آورد و گفت: «باران بند آمده.»
دودی شانه بالا انداخت و گفت: «حالا دیگه؟ یک عالمه وقتم تلف شده!»
حنایی آسمان را نشان داد و با شادی گفت: «عوضش ببین چه رنگینکمان قشنگی در آمده!»
دودی اخم کرد و گفت: «رنگینکمان به چه دردم میخورد؟ دارم از گرسنگی میمیرم.»
حنایی ایستاد و گفت: «تو چهقدر غُر میزنی! بیا برویم غذا پیدا کنیم.» و از زیر درخت بیرون آمد. دودی با تعجّب زیاد به حنایی نگاه کرد و پرسید: «پَ...پَ...پس این یکی پایت کو؟»
حنایی خندید و گفت: «من اینطوری به دنیا آمدم.» بعد عصای چوبیاش را توی هوا تکان داد و گفت: «با این خوب میتوانم راه بروم. زود بیا دیگه!»
دودی دنبالش دوید و پرسید: «تو که یک پا نداری، چهطور اینقدر شاد و خوشحالی؟»
حنایی گفت: «خب، همیشه سعی میکنم به چیزهای خوبی که دارم فکر کنم، همین.»
دودی یک تکه چوب برداشت و پشت سر حنایی سعی کرد با یک پا راه برود، ولی پایش پیچ خورد و درد گرفت. دودی خواست بگوید: «آخ آخ پایم!...» ولی زود حرف را خورد. تکه چوب را انداخت و گفت: «خیلی خوشحالم که امروز تو را پیدا کردم. اگر سعی کنم کمتر غُر بزنم، با من دوست میشوی؟»
*
امام علیm فرمود: «راضی بودن (به آنچه داریم) ناراحتی را از بین میبرد.»
ارسال نظر در مورد این مقاله