10.22081/poopak.2018.65303

خانم‌کلاغه و طلاهای بادآورده

عباس عرفانی‌مهر

قارقارخانم،چیکچیک اشک می‌‌ریخت. دلش یک عالمه طلا‌ی برقی برقی می‌خواست. دلش می‌خواست همه‌ی طلاهای برق برقی دنیا مال او باشد؛ النگو، دست‌بند، گوشواره و...

بادبادی، هوهو، لای شاخه‌ها ژیمناستیک بازی می‌کرد. رفت کنار لانه‌ی خانم‌کلاغه و گفت: «هو، هو... می‌خوای بهت کمک کنم یا نمی‌خوای، ها؟» قارقارخانم گفت: «چه چیزا؟ چه حرفا؟ مگه می‌تونی آخه؟» بادبادی گفت: «به امتحانش می‌ارزه.» هوهوهاها... توی برگ‌های درخت خانم‌کلاغه چرخید وویژژژ... رفت توی شهر. نیامد و نیامد؛ اما وقتی آمد با دست پر آمد. بادبادی وقتی برگشت، صدایش دیلینگ دیلینگی شده بود. به خاطر این‌که یک عالمه النگو با خودش آورده بود. بادبادی گفت: «ببین برات چی آوردم! طلا طلا، طلا.» قارقارخانم از خوش‌حالی این‌ور و آن‌ور پرید. پرسید: «از کجا آوردی؟»

بادبادی بازی‌گوش گفت: «به این کاراش کار نداشته باش.»

بادبادی دوباره رفت؛ وقتی برگشت، صدتا گوشواره و گردن‌بند دیلینگ دیلینگی آورد.

قارقارخانم گفت: «وااای! چه برق برقی هستن. از کجا آوردی؟»

بادبادی گفت: «اصلاً به این کاراش کار نداشته باش.»

قارقارخانم، تمام طلاها رو، جیرینگ و جیرینگ به شاخه‌های درختش آویزان کرد.

درخت قارقارخانم، زیباترین درخت تمام دنیا شد.

قارقارخانم دیگر هیچ آرزویی نداشت.

یک‌دفعه صدای تالاپ تولوپ آمد. صدای پا بود. نه یکی، نه دوتا، نه سه‌تا... صدای صدتا پا می‌آمد. خانم‌کلاغه از لای شاخهها سرک کشید. صدتا دخترکوچولو بودند.

یکی داد می‌زد: «النگوهااااام...»

یکی داد می‌زد: «گوشواره‌هامو بده.»

یکی داد می‌زد: «گردن‌بندم کووووو؟»

بادبادی وقتی آن‌ها را دید خیلی ترسید. لای شاخه‌ها چرخید و لرزید. طلاها دیلینگ دیلینگ از شاخه‌ها روی زمین ریختند. بچه‌ها خوش‌حال شدند. خندیدند. قارقارخانم تازه فهمید که چی به چیه. توی دلش گفت: «ای بابا! باد آورده رو باد می‌بره.»

CAPTCHA Image