در باغ مهربانی

10.22081/poopak.2018.65309

در باغ مهربانی


 

کلمه‌ی رمزی

کلر ژوبرت

سنجابَک از درختش پایین پرید تا برود دنبال بازی، ولی به جای رسیدن، روی زمین افتاد و روی لاکِ عمولاک‌پشته. عمو سر از لاکش بیرون آورد و به او نگاه کرد. سنجابک دستپاچه شد و گفت: «آخ!»

عمولاک‌پشته عصبانی شد و فریاد زد: «بچّه‌ی بی‌تربیت! زود از این‌جا برو!»

سنجابک با ناراحتی دور شد. همان وقت، صدایی را پشت سرش شنید: «آخ!» سنجابک ایستاد و خرگوشک را دید که اشتباهی روی لاک عمولاک‌پشته نشسته بود. خرگوشک چیزی گفت و عمو با مهربانی جواب داد: «عیبی ندارد، خرگوش‌کوچولو!»

سنجابک با ناراحتی از خودش پرسید: «چرا عمو به من گفت بی‌تربیت و به خرگوشک مهربانی کرد؟ یعنی چیزی که خرگوشک به او گفت، یک کلمه‌ی رمزی بود!»

ولی سنجابک از حرف خرگوشک فقط اوّلش را شنیده بود: بِ... و هر چه فکر کرد نفهمید آن کلمه‌ی رمزی چه می‌تواند باشد. دیگر حوصله‌ی بازی نداشت و زود برگشت به درختش. عمولاک‌پشته هنوز آن‌جا بود، ولی او را ندید.

کمی بعد سنجابک گرسنه شد. با دقّت از درختش پایین آمد و روی زمین افتاد. نفس راحتی کشید، ولی یک قدم به عقب برداشت و آخ! پایش خورد به لاکِ عمولاک‌پشته. عمو سر از لاکش بیرون آورد و به سنجابک نگاه کرد. سنجابک دستپاچه شد و گفت: «بِ... بِ... بِ...» امّا هیچ کلمه‌ی رمزی به فکرش نرسید و فقط برای خودش گفت: «بِه من چه!»

عمولاک‌پشته دوباره عصبانی شد و اخم کرد.

سنجابک با ناراحتی دور شد. همان وقت خرگوشک از آن‌جا رد شد و آن‌قدر تند می‌رفت که خورد به سنجابک. خرگوشک ایستاد و با لبخند گفت: «ببخشید!» و دوباره دوید. سنجابک از خودش پرسید: «پس چرا من هم از دست خرگوشک عصبانی نشدم؟ یعنی کلمه‌ی رمزی همین است!»

سنجابک زود به زیر درختش برگشت. چند ضربه‌ی کوچولو به لاک عمولاک‌پشته زد و با لبخند گفت: «بِ... بِ... بِبخشید!»

عمولاک‌پشته سر از لاکش بیرون آورد. با تعجّب به سنجابک نگاه کرد و با مهربانی گفت: «عیبی ندارد سنجاب‌کوچولو!»

سنجابک با خودش گفت: «آخه چرا هیچ‌کس یادم نداده بود که باید این کلمه را بگویم؟»

آن‌وقت با شادی توی جنگل راه افتاد و کلمه‌ی رمزی را برای خودش تکرار کرد تا فراموشش نکند: «ببخشید! ببخشید! ببخشید!...»

امام علیmفرمود: «اگر کسی از تو عذرخواهی کرد، تو عذرخواهی او را قبول کن.»

CAPTCHA Image