زینب ایمانطلب
کوواک و کوویک دوتا جوجهاردک بودند که با مامانشان توی یک پازل زندگی میکردند. توی پازل، رودخانه بود، درخت بود و یک عالمه کتاب که ماماناردک بعد از شنای صبحگاهی آنها را برای کوواک و کوویک میخواند. امروز صبح که کوواک و کوویک از خواب بیدار شدند، دیدند اتفاق عجیبی افتاده است. نوک ماماناردک نبود! کواک گفت: «حالا که نوک ماماناردک نیست چه کسی برایمان قصه بخواند؟ ماماناردک چهطوری بوسمان کند؟ چهطور برایمان از توی زمین کرم دربیاورد تا بخوریم؟» جوجه اردکها خیلی غصه خوردند.
کوواک، ماماناردک را بغل کرد و گفت: «مامانجان غصه نخور، همین الآن با کوویک همهجا را میگردیم.» جوجهها زیر کمدها را گشتند. توی سبد اسباببازیها را، لای لباسهای سارا را گشتند، روی تخت سارا را زیر و رو کردند، ولی نوک ماماناردک هیچجا نبود!
کوویک و کوواک خسته و گریان پیش مامانشان برگشتند؛ اما ای وای! ماماناردک نبود و تکههای پازل هم اطراف میز ریخته بود.
کوویک گفت: «باید بگردیم و ماماناردک را پیدا کنیم.» جوجهها دوباره همه جای اتاق را گشتند، ولی باز هم ماماناردک را پیدا نکردند. ناگهان کوواک گفت: «زیر تخت را نگشتیم!»
کوویک و کوواک از روی تخت پایین پریدند و رفتند زیر تخت! مامان اردکشان و سارا زیر تخت بودند. سارا گریه میکرد و ماماناردک بالش را روی سر سارا میکشید.
جوجهاردکها دویدند سمت مامانشان و او را بغل کردند.
کوویک پرسید: «ماماناردک ما خیلی دنبالت گشتیم.» ماماناردک که هنوز نوک نداشت، به دستهای سارا اشاره کرد. نوک ماماناردک توی دستهای سارا بود.
کوویک پرید روی پای سارا و گفت: «نوک مامانمان را پس بده. مگر مامان خودت نوک ندارد؟» سارا وسط گریه، خندهاش گرفت و گفت: «مامان من نوک ندارد، دهان دارد.»
کوواک به پای سارا نوک زد و گفت: «خب برو دهان مامان خودت را بردار. به نوک مامان ما چهکار داری؟» سارا اشکهایش را پاک کرد، خندید و گفت: «خوش به حال شما که ماماناردکتان هر شب برای شما قصه میگوید. مامان من هیچوقت برای من قصه تعریف نمیکند. من نوک ماماناردک شما را برداشتم تا برایم قصه بگوید؛ ولی هیچ صدایی ازش درنیامد. رفتم ماماناردک را آوردم اینجا تا شبها برای من قصه بگوید.»
ماماناردک بالهایش را تکان داد. جوجهها فهمیدند مامانشان میخواهد چیزی بگوید از سارا خواستند نوک مامانشان را به او بدهد تا بتواند حرف بزند. سارا نوک ماماناردک را پس داد. ماماناردک گفت: «دختر خوبم، من ماماناردک قصهها هستم. فقط برای اردکهای توی قصه میتوانم قصه بگویم. تو باید از مامان خودت بخواهی برایت قصه بگوید.» سارا گفت: «مامانِ من همیشه خسته از سر کار میآید و یادش میرود شبها برایم قصه بخواند.»
ماماناردک گفت: «خب برایش نامه بنویس.»
سارا گفت: «من که خواندن و نوشتن بلد نیستم.» جوجه اردکها گفتند: «خب برایش نقاشی بکش.»
سارا خندید. رفت از توی کشو کاغذ سفید و مداد رنگیهایش را آورد و نقاشی کشید. نقاشی یک دختر که روی تختخوابش خوابیده، مادرش بالای سرش نشسته و برای او قصه میخواند. بالای سر مادر و دختر یک عالمه قلب کشید. آن را برد توی کیف مادرش گذاشت.
و کوویک، کوواک و مامان اردکشان هم برگشتند توی پازل.
ارسال نظر در مورد این مقاله