سعیده موسویزاده
یک خرمگس توی اتاقم بود
وزوزکنان میرفت و میآمد
میرفت روی پنجره اما
تقتق سرش را هی به آن میزد
صد مرتبه دور خودش چرخید
با اینکه لای پنجره وا بود
از شیشه دلخور بود یا عکسش
با پنجره در حال دعوا بود
با آینه آخر تصادف کرد
محکم به عکس کلّهی خود خورد
روی زمین افتاد بیچاره
او ضربه مغزی شد، همان جا مُرد
ارسال نظر در مورد این مقاله