قصه‌های قدیمی

10.22081/poopak.2018.65317

قصه‌های قدیمی


 

بیژن شهرامی

 

صبر

 

مرد مسافر همین‌طور که در جاده قدم برمی‌دارد، متوجه چیزی می‌شود که مخفیانه تعقیبش می‌کند. برمی‌گردد؛ اما چیزی نمی‌بیند. چند قدمی‌که جلوتر می‌رود دوباره برمی‌گردد و این بار متوجه گرگ گرسنه‌ای می‌شود که می‌خواهد خودش را بی‌سروصدا به او برساند.

 

از آن‌جا که وسیله‌ای برای دفاع از خود ندارد به فکرش می‌رسد از درختی بالا برود، بلکه گرگ، خسته شود و راهش را بکشد و برود.

 

با همین فکر از درخت بالا می‌رود؛ اما خیلی زود پشیمان می‌شود چرا که می‌بیند روی یکی از شاخه‌هایش مار بزرگی خوابیده است.

 

تصمیم می‌گیرد پایین بیاید و از درخت دیگری بالا برود؛ اما کار از کار گذشته است و گرگ خود را به پای درخت رسانده و    منتظر نشسته است.

 

با خود فکر می‌کند که اگر سروصدا کنم مار از خواب بلند می‌شود؛ و اگر پایین هم بروم طعمه‌ی این حیوان درنده می‌شوم. پس چه باید بکنم؟

 

یک‌دفعه یاد حرف پدرش می‌افتد که: «موقع مشکل و گرفتاری صبر داشته باش.» بنابراین همان‌جا آرام و ساکت می‌نشیند تا فکر کند و راه‌حلی پیدا کند.

 

چند لحظه‌ای نمی‌گذرد که از سمت گندمزار سروکلّه‌ی مردی بیل به دوش پیدا می‌شود. آمدن او کافی است تا گرگ فرار کند و او با خیال راحت پایین بیاید.

 

 

 

چه فکر بکری!

 

قاضی شهر امروز می‌خواهد عجیب‌ترین قضاوتش را بکند آن هم میان دو پیرمرد مهربان و دوست‌داشتنی.

 

اولی می‌گوید: «من زمینم را با گنجی که در آن پیدا شده فروخته‌ام و حاضر نیستم آن را برای خودم بردارم!»

 

دومی‌ هم می‌گوید: «من فقط زمین را از تو خریده‌ام و گنجش به خودت می‌رسد!»

 

قاضی شهر دستی به ریشش می‌کشد و در دل، به آن‌ها آفرین می‌گوید. بعد هم می‌خواهد دستور بدهد که گنج را به طور مساوی بین آن‌ها تقسیم کنند؛ اما یک‌دفعه فکر بهتری به ذهنش می‌رسد. به همین خاطر رو به آن‌ها می‌کند و می‌گوید: «می‌دانم تو یک دختر و تو هم یک پسر جوان داری، برای آن‌ها مراسم خواستگاری و عروسی بگیرید و این گنج را به آن‌ها ببخشید.»

 

همه می‌خندند و نظر قاضی را می‌پذیرند.

 

 

 

 

CAPTCHA Image