کِلِر ژوبرت
یک روز خرگوشک، پریکوچولو را صدا کرد و گفت: «حوصلهیمان خیلی سررفته. بیا!»
پریکوچولو گوشش خیلی تیز بود. چترش را برداشت و به درّهی خرگوشها آمد. خرگوشک از او پرسید: «تو میدانی بچّهی آدمها وقتی حوصلهیشان سرمیرود، چهکار میکنند؟»
پریکوچولو گفت: «بله میدانم. یک چیزمیز دارند که وقتی بیکار میشوند، با آن بازی میکنند. آنوقت دیگر جیکشان هم درنمیآید.»
خرگوشک چشمهایش را گرد کرد و گفت: «تو این چیزمیز را امتحان کردی؟»
پریکوچولو پوفی کرد و گفت: «نه بابا! من که بیکار نیستم!»
روز بعد، خرگوشک، پریکوچولو را صدا کرد و گفت: «با دوستانم حرف زدم. خیلی دلمان میخواهد این چیزمیز را امتحان کنیم.»
پریکوچولو چترش را برداشت و با کتاب وِردَش، به درّهی خرگوشها آمد. توی کتابش گشت و گشت. وردی خواند و یکدفعه، دهها تبلتکوچولو جلویش ظاهر شدند؛ تبلتهای مخصوص با علامتهای خرگوشی. پریکوچولو اینها را بین بچّهخرگوشها تقسیم کرد. بعد نشانشان داد چهطور روی دکمهها فشار دهند و بازی کنند. یک تبلت هم یواشکی توی جیبش گذاشت و رفت.
روز بعد مامانِ خرگوشک، پریکوچولو را صدا کرد؛ ولی جوابی نشنید. اینقدر صدا کرد و صدا کرد تا یکدفعه، پریکوچولو با عجله پایین پرید و گفت: «آخآخ ببخشید! حواسم نبود! با من کاری داشتید؟»
مامانخرگوشه گفت: «بچّههای ما خیلی ساکت شدند. دیگر بازیگوشی نمیکنند. خیلی ازت ممنونیم. میشود برای ما بزرگترها هم از این چیزمیزها بدهی؟»
پریکوچولو سر تکان داد. وِردی خواند و دهها تبلتِ خرگوشی جلویش ظاهر شدند. اینها را بین خرگوشهای بزرگتر تقسیم کرد و رفت.
چند روز بعد خرگوشک، پریکوچولو را صدا کرد؛ ولی جوابی نشنید. اینقدر صدا کرد و صدا کرد تا یکدفعه، پریکوچولو با عجله پایین پرید و گفت: «آخآخ ببخشید! حواسم نبود! با من کاری داشتی؟»
خرگوشک تبلتش را نشان داد و با ناراحتی گفت: «از وقتی که این چیزمیزها را دادی، دیگر با هم بازی نمیکنیم. دیگر با هم حرف نمیزنیم. حالا همهی بچّهها فقط با اینور میروند.»
بعد نزدیکتر آمد و یواش گفت: «تازه بزرگترها هم بعضی وقتها یادشان میرود غذا درست کنند یا مواظب ما باشند. میشود این چیزمیز را پس بگیری؟»
پریکوچولو خندید. کتاب وردش را ورق زد و گفت: «لازم نیست پسش بگیرم. فقط کاری میکنم که هر روز بعد از کمی استفاده، خاموش شود و تا روز بعد روشن نشود.»
خرگوشک از خوشحالی توی بغلش پرید. پریکوچولو گفت: «اینطوری برای من هم بهتر است؛ چون وقتی بازی میکنم، حواسم به هیچی دیگر نیست.»
بعد، تبلت خودش را از جیبش درآورد و گفت: «این چند روز خیلی بازی کردم. کلّی از درسهایم عقب افتادهام.»
آنوقت برای خرگوشک دست تکان داد و با چترش بالا رفت و در آسمان دور شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله