10.22081/poopak.2018.65577

موبی و قارقور

عباس عرفانی‌مهر

قارقور، یک جوجه‌کلاغ بود، عاشق چیزها‌ی براق. هر چیز براقی را که پیدا می‌کرد، می‌پرید و توی لانه می‌گذاشت. قاشق، چنگال، خودکار، سیخ کباب و...

مامانش می‌گفت: «جوجَکَم، سیاهَکَم! این‌قدر آشغال جمع نکن، زشته! آبروی‌مان را توی باغ بردی.» ولی قارقور گوش نمی‌کرد. هی آشغال پیدا می‎کرد؛ هی آشغال پیدا می‌کرد. توی لانه پر از آشغال شده بود. اصلاً جای نشستن هم نبود.

یک روز صبح، قارقور گفت: «مامان‌جون! من امروز یک چیز براق پیدا نکردم. می‌روم پیدا کنم.»

مامان‌کلاغه گفت: «ای قار، ای بی‌قار! کجا می‌روی؟ لانه را کردی آشغال‌دونی. نرو جوجه‌جان!»

ولی قارقور حرف‌های مامان‌کلاغش را نشنید، پر زد و رفت. وقتی برگشت توی نوکش یک چیز براق و عجیبی بود.

مامان‌کلاغ گفت: «باز چی پیدا کردی؟»

قارقور، نوکش را نشان داد و گفت: «ببین چی پیدا کردم؟ این اسمش موبی است.»

مامان‌کلاغ، چپ چپ نگاه کرد و نگاه کرد. ناگهان جیغ زد: «قااااااار قاااااار...»

و بعد پر زد، قارقور را با چنگالش گرفت و پرید بالای درخت.

قارقور خیلی تعجب کرد. بعد گفت: «مامان! چی شده؟ چرا ترسیدی؟»

مامان‌کلاغ گفت: «صدبار به تو گفتم هر چیزی را که پیدا می‌کنی به لانه نیاور. این یک چیز خطرناک است. این یک چیزی است که سر درد کلاغی می‌آورد. این یک چیزی است که تومور مغزی کلاغی می‌آورد. فهمیدی؟»

مامان‌کلاغ به پایین نگاه کرد و به آن چیز عجیب گفت: «آهای! از لانه‌ی ما برو بیرون؛ زودباش دیگه!»

موبی که یک موبایل‌کوچولو بود، گفت: «من که روشن نیستم؛ خاموش هستم؛ خطر ندارم.»

مامان‌کلاغ گردنش را پایین‌تر آورد و گفت: «یعنی اگر خاموش باشی خطر نداری؟»

موبی گفت: «اگر زیاد روشن باشم خطر دارم.»

مامان‌کلاغ گفت: «چه خوب! پس همیشه خاموش باش. فقط یک ذره روشن باش.»

موبی سرش را تکان داد و خندید؛ بعد هم برای‌شان یک آهنگ خنده‌دار کلاغی پخش کرد تا قارقارقار بخندند.

قارقارقارقار، قیر قیر قیر

قورقورقور، قیر قیر قیر

CAPTCHA Image