کبوتر نامه رسان

10.22081/poopak.2018.65581

کبوتر نامه رسان


به کوشش: سعیده اصلاحی

مادر

فکر کن چه‌قدر مادر به دنیا آمده است

مثل من که از مادرم

و مادرم که از مادرش

و...

مادرها از همان اول هم «مادر» به دنیا می‌آیند

یک مادر مهربان!

ماه و قاصدک

ماه در آسمان نشسته

من تمام قاصدک‌هایم را آزاد کردم

بروند پیش خدا

تبلت زیبایی‌ها

آسمان مثل یک تبلت است

روشن که می‌شود روز می‌شود

خاموش که می‌شود شب می‌آید

در تبلت طبیعت هم، کلیپ‌های زیبایی

از بهار و تابستان و زمستان هست.

همه‌ی این زیبایی‌ها

آفریده‌های خدای بزرگ هستند

یلدا قاسمی - 6ساله - فیروزآباد فارس

بازوی پر زور

روزی مورچه‌ای از کنار دیواری رد می‌شد. چشمش به یک دانه‌ی گندم افتاد که از خودش بزرگ‌تر بود. با سرعت به سمت آن رفت و سعی کرد بلندش کند. یک مرتبه صدایی شنید که گفت: «تو به این کوچکی نمی‌توانی دانه‌ی به این بزرگی را برداری.»

مورچه به طرف صدا برگشت و دید که یک حلزون دارد با تعجب  نگاهش می‌کند. مورچه لبخند زد و گفت: «من تلاشم را می‌کنم. خیال دارم این دانه را برای آذوقه به لانه‌ام ببرم.»

حلزون باز گفت: «مورچه‌جان، تلاشت فایده‌ای ندارد؛ چون زورش را نداری.»

چند لحظه بعد حلزون دید که مورچه، دانه را حرکت داد و آن را کشان‌کشان برد. مورچه کمی ایستاد تا خستگی در کند. او به حلزون که هنوز داشت با تعجب نگاهش می‌کرد، گفت: «خدایی که مرا آفریده در این بازوی کوچک، زور زیادی قرار داده است. من با تلاش‌هایم، خداوند توانا را شکر می‌کنم.»

علی صالح‌نژاد - 10ساله - لاهیجان

سلام خودم!

کلاغ پر سیاهی روی شاخه‌ی درختی نشسته بود و هی قارقار می‌کرد.

مامان‌گنجشک جیغ کشید و گفت: «چه خبره؟ جوجه‌هایم را تازه خواباندم. لطفاً کم‌تر قارقار کن.»

کلاغ غمگین شد و سکوت کرد. دل مامان‌گنجشک برای کلاغ سوخت. پرید و رفت پیش او و پرسید: «حالا بگو با کی حرف می‌زدی؟ چی می‌گفتی؟»

کلاغ گفت: «من از این بالا عکس خودم را در آب برکه دیدم. از دیدن خودم خوش‌حال شدم و هی برای خودم سلام فرستادم!»

مامان‌گنجشک جیک‌جیک خندید. کلاغ هم قارقار خندید. هر دوتا به عکس خودشان در آب نگاه کردند و گفتند: «سلام خودم!»

معصومه حصیرکار - 9ساله – جزیره‌ی قشم

بهترین روز

یک روز من و پدر و مادرم به نجف‌آباد رفتیم. از قم تا آن‌جا سه‌ساعت راه بود. ما صبح زود راه افتادیم. من نصف راه را خواب بودم. ما وقتی به نجف‌آباد رسیدیم، همه می‌خواستند توی تشییع جنازه‌ی شهید حُججی شرکت کنند. آن مراسم گرم و با نشاط بود. ما خیلی جلو رفتیم. من فهمیدم که آن روز هشتم محرم است. من جنازه‌ی شهید حججی را دیدم که چند نفر کنار آن، روی ماشین بودند. مردم زیاد بودند. چند نفر هم داشتند با تابلوی شهید حججی عکس می‌گرفتند. داعشی‌های جنایت‌کار او را شهید کرده بودند. آن روز، بهترین روز من بود.

محمد ملامحمدی 8ساله - قم

CAPTCHA Image