عید نوروز در جبهه

10.22081/poopak.2018.65691

عید نوروز در جبهه


باز آفرینی: عباس عرفانی‌مهر

پاهای یخ‌زده

نزدیک سال نو بود، فرمانده گفت: «شما سه نفر بروید و دشمن را شناسایی کنید.» من و رضا و احمد راه افتادیم. خیلی برف آمده بود؛ تا زانو. ناگهان وسط برف‌ها گیر افتادیم. پاهایم انگار یخ زده بود. به رضا و احمد نگاه کردم. آن‌ها هم پاهای‌شان یخ زده بود. به دور و بر نگاه کردیم. هیچ‌کس نبود. رضا بی‌سیم را روشن کرد و گفت: «پاهای ما یخ زده!» یک‌‌ساعت گذشت. دوساعت گذشت. هفت‌ساعت گذشت. یک‌دفعه سر و کله‌ی رزمنده‌ها پیدا شد. خوش‌حال شدیم. وقتی ما را بردند، پزشک پاهای ما را توی آب ولرم گذاشت و کم‌کم یخ پاهای ما باز شد. سال نو هم آغاز شد.

خاطره‌ای از رزمنده‌ی بسیجی، ایرج نیک‌سیرت اقدم

****

سین هفتمِ رزمنده‌ها

نزدیک تحویل سال بود. سفره‌ی هفت‌سین وسط سنگر پهن بود، ولی یک سین نداشت.

دور و برم را نگاه کردم تا یک سین پیدا کنم. فقط دوتا کنسرو داشتیم و مقداری نان خشک. یک‌دفعه شش‌تا از رزمنده‌ها آمدند. توی دست هر کدام یک سین بود. سیم خاردار، سلاح سرنیزه، سربند، کمی علف به جای سبزه، سنگ و... خیلی خوش‌حال شدم. بعد گفتم: «یک سین کم است.» شهید احمدزاده خندید و گفت: «مگر سید نیستی؟ سین هفتم خودتی.» و من برای اولین بار، سینِ هفتمِ سفره‌ی رزمنده‌ها شدم.

خاطره‌ای از شهید سیدحمزه حجّت‌انصاری

****

عید برفی

سال 1366 بود. توی سنگر خوابیده بودیم. یک‌دفعه ساعت زنگ زد. از خواب پریدم. چند دقیقه به تحویل سال نمانده بود. فریاد زدم: «احمد، رضا، مهدی، اکبر! بلند شوید! زود باشید. الآن سال تحویل می‌شود ها!»

بچه‌ها از خواب پریدند. مهدی به سمت در رفت؛ اما هرچه آن را کشید باز نشد. رضا گفت: «ای وای! نکند عراقی‌ها آن را قفل کرده‌اند.» بیش‌تر کشیدیم. در، یک ذره باز شد. از لای در یک عالمه برف ریخت توی سنگر. با سنگر مرکزی تماس گرفتیم: «الو الو! ما گیر افتاده‌ایم. کمک!» نیم ساعت بعد، رزمنده‌ها با پارو و بیل و خنده از راه رسیدند و سال‌مان تحویل شد.

خاطره‌ای از رزمنده‌ی بسیجی، حسن باغانی

****

عید قورباغه‌ای

وقتی توی شهرمان بودم برای عید، ماهی قرمز می‌خریدم؛ ولی جبهه که ماهی نداشت. فقط یک ساعت به عید مانده بود. احمد و رضا و برات رفته بودند تا دشمن را شناسایی کنند. فکری به کله‌ام زد. یک لیوان دراز و شیشه‌ای برداشتم. بدو بدو به طرف چاله‌ی آبی که آن‌طرف کوه بود، رفتم. یک بچه‌قورباغه گرفتم و انداختم توی لیوان. قورباغه گفت قورر، یعنی سلام. بدو بدو رفتم و آن را توی سفره گذاشتم. وقتی بچه‌ها آمدند، سر سفره‌ی عید نشستند؛ قورباغه را ندیدند. برات رادیو را روشن کرد و گفت: «عید شد، عید شد.» قورباغه سرش را بالا آورد و گفت قورررر؛ یعنی عید قورباغه‌ای شما مبارک!

خاطره‌ای از رزمنده‌ی بسیجی، رمضانعلی آبرین

****

آخ کمرم

دوستم احمد به مرخصی رفته بود. تنها شده بودم. دوست داشتم زودتر بیاید تا وقتی سال نو می‌شود با هم باشیم و کیف کنیم. کنار خاکریز نشستم و تفنگم را بغل کردم. به یاد مادرم افتادم که عیدها یک عالمه تخمه و آجیل توی جیب‌هایم می‌ریخت و می‌گفت: «بخور چاق شی!» یک‌دفعه احمد را دیدم. از مرخصی برگشته بود؛ اما عصبانی بود و هی با انگشتش می‌گفت: «حسابت را می‌رسم! بیچاره‌ام کردی.» گفتم: «چی شده آخه! مگر من چه کار کردم؟» احمد کوله‌پشتیِ خیلی سنگینش را از روی کولش برداشت و گفت: «مادرت یک گونی آجیل و تخمه برایت فرستاده. کمرم از وسط نصف شد. بیچاره شدم...»

خاطره‌ای از رزمنده‌ی بسیجی، مرتضی افتخاری

CAPTCHA Image