10.22081/poopak.2018.65702

دوستم اسب آبی مریضه!

محمدرضا شمس

گورخر با غصه به کوه قاف که تا ابرها بالا رفته بود، نگاه کرد. باید تا آن بالا می‌رفت و گل زندگی را می‌چید. گل زندگی یک گل شش‌پَر سرخی بود که وسط آن رنگ سفید داشت. این را هدهد بهش گفته بود. هدهد گفته بود اگر تا شب این گل را نیاورد، دوستش، اسب آبی می‌میرد. گورخر خودش را به کوه چسباند و آرام‌آرام بالا رفت. یک کم. یک کم دیگر. ناگهان سُر خورد و پایین افتاد. چند بار دیگر این کار را کرد؛ اما کوه مثل آینه صاف بود و گورخر نمی‌توانست از آن بالا برود. ناگهان سایه‌ی پرنده‌ی بزرگی رویش افتاد. تا آمد سرش را بالا کند، پرنده که یک سیمرغ بال‌نقره‌ای بود با چنگال‌های تیزش او را برداشت و به بالای کوه برد و توی لانه‌اش گذاشت. گورخر با ناله گفت: «داری چه کار می‌کنی؟ پشتمو زخم کردی.»

سیمرغ خندید و گفت: «من می‌خوام تو رو بخورم، اون‌وقت تو می‌گی پشتمو زخم کردی.»

گورخر گفت: «تو نمی‌تونی منو بخوری.»

سیمرغ گفت: «چرا نمی‌تونم؟»

گورخر گفت: «برای این‌که دوستم اسب آبی مریضه. برای این‌که من باید گل زندگی رو براش ببرم. برای این‌که اگه این گل رو براش نبرم می‌میره.»

و گریه‌اش گرفت.

سیمرغ گفت: «ولی من خیلی گشنمه.»

گورخر عصبانی شد و داد زد: «چرا نمی‌فهمی؟ می‌گم دوستم داره می‌میره.»

سیمرغ چیزی نگفت. گورخر را آرام بلند کرد و با خود به جایی که گل زندگی روییده بود، برد. گورخر گل را چید. سیمرغ دوباره او را برداشت و پرواز کرد. غروب داشت نزدیک می‌شد که سیمرغ، گورخر را کنار برکه‌ی اسب آبی پایین گذاشت. گورخر بال‌های نقره‌ای سیمرغ را بوسید و با عجله پیش اسب آبی دوید و گل سرخ را جلوی او گرفت. اسب آبی گل را بویید و خوب شد. گورخر سرش را روی زمین گذاشت و چشم‌هایش را بست. او آن‌قدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد.

CAPTCHA Image