مریم کوچکی
باجهی تلفن زرد، خیلی ساکت، مثل همیشه مانده بود کنار پیادهرو. به بچهها، خانمها، آقایون، ماشینها و یا دوچرخههایی که گاهی از کنارش رد میشدند، نگاه میکرد. یاد خاطراتش افتاد. چندین سال پیش وقتی هنوز توی هر خانه یک تلفن و خط ثابت نبود و یا هنوز تلفن همراه اختراع نشده بود، مردم او را خیلی دوست داشتند. بعضی وقتها برای اینکه بتوانند از تلفن خاکستری توی باجه به خانواده یا دوستان و آشناهایشان، زنگ بزنند، مثل نانواییها، توی صف میماندند.
باجهی تلفن زرد خیلیخیلی رازدار بود. او حرفها و خبرهای زیادی از مردم محله و گاهی غریبهها شنیده بود که با تلفن توی باجه، به دوستان، خانواده و یا هر کسی گفته بودند.
خبرهایی مثل: به دنیا آمدن یک نوزاد تپلمپل، ازدواج پسر همسایه، مسافرت به شمال، گاهی دعواهای خانوادگی، فوت یکی از فامیلها و... بعضی از بچهها هم شیطنت میکردند و مزاحم تلفنی میشدند.
از دل آهنی باجهی زرد، آه سردی بلند شد. دوماه پیش هم یکی از شیشههای پنجرههایش شکسته بود. تنها آقای باد بود که هنوز به او سر میزد و گاهگاهی هم یک بچهگربه تازه به دنیا آمده، که راه خانهیشان را گم کرده بود.
باجهی تلفن دوباره چشمهایش را بست و یاد خاطرات گذشته افتاد. سکههایی که مردم باید برای زنگ زدن با تلفن خاکستری توی باجه، از آنها استفاده میکردند. سکههای دوریالی پنجریالی... یاد آن روزها بخیر!
حالا باجهی تلفن زرد، توی سرمای زمستان، و یا آفتاب داغ تابستان، زیر بارانهای بهاری، و یا وقتی زمین پر از برگهای زرد و قرمز و نارنجی میشد، همیشه و در همهی فصلها تنها بود.
او دلش میخواست با کسی دوست شود.
یک روز از روزهای قشنگ خدا، باجهی تلفن زرد با سروصدای زیادی از خواب بیدار شد. چندتا مرد دید که با بیل و کلنگ او را از زمین جدا کردند و گذاشتند پشت یک وانت آبی خیلی کهنه و قدیمی. باجه خیلی دلش شکست. دوست داشت حسابی گریه کند. او را کجا میبردند؟ شاید میبردند تا کنار آشغالها و زبالهها باشد!
او میدانست که دلش برای مردم و این محله تنگ میشود.
بعد از اینکه از چند خیابان گذشتند، کارگرها او را توی یک کارگاه از وانت، پیاده کردند و زمین گذاشتند. آقایی که جلوی دهانش ماسک زده بود، اول روی باجه و جاهایی که رنگش ریخته بود سمباده کشید؛ بعد یک رنگ زرد قشنگ روی او زد. باجه یاد روزهای اول تولدش افتاد و حسابی ذوق کرد. برایش باجهی یک تلفن، مثل همان که قبلاً داشت هم نصب کردند. فقط رنگ تلفن به جای خاکستری، سیاه بود. او هنوز هم نمیدانست به کجا میخواهد برود.
باجه را بردند و گذاشتند توی موزهی پست و تلفن و تلگرام شهرشان.
حالا، باجهی تلفن زرد همراه با تلفن سیاه، هر روز یک عالمه بازدیدکننده دارد. بچهها همراه خانوادههایشان، میآیند موزه تا با هم وسایل قدیمی را ببینند و با آنها عکس یادگاری بگیرند.
بعضی از بابا و مامانها تا چشمشان به باجهی زرد میافتد به بچههایشان میگویند: «وای... یادش بخیر من با این باجهها کلی خاطره دارم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله