کِلر ژوبرت
سِبیلَک و موشیکو، دو موش کوچولو هستند.
موشیکو در زد. سِبیلَک درِ لانهاش را باز کرد و گفت: «بیا تو مغازهام را ببین.»
موشیکو به سبیلک نگاه کرد و گفت: «اوه! چه کلاه قشنگی داری!»
سِبیلَک کلاهش را صاف کرد و خندید. کپهی بلوط وسط لانه را نشان داد و گفت: «هر روز بلوط جمع میکنم. بچّهموشهای پشت تپّه که درخت بلوط ندارند برایم گردو میآورند و بلوط میبرند.»
موشیکو کپهی بلوطِ ته لانه را نشان داد و پرسید: «اینها چی؟»
سِبیلَک خندید و گفت: «اینها با بقیه فرق دارند. برای پیدا کردنشان زحمت نکشیدم. یکجور مخصوص جمعشان کردم.»
همان موقع یک بچّهموش غریبه با سه گردو آمد. آنها را جلوی سِبیلَک قِل داد و گفت: «برای هر کدام دو بلوط، درسته؟»
سِبیلَک شش بلوط آورد و بلند شمرد: «یکی، دوتا، سهتا... ششتا.» آنوقت با حرکت یواشکیِ پا، یکی از بلوطها را قِل داد طرف در. تا بچّهموش غریبه رفت دنبالش، سِبیلَک یکی از بلوطها را گذاشت زیر کلاهش. موشیکو با تعجّب نگاهش کرد، ولی چیزی نگفت. بچّهموش غریبه بقیهی بلوطها را برداشت و رفت.
سِبیلَک گفت: «دیدی؟» و بلوط را از زیر کلاهش بیرون آورد و قِل داد ته لانه. موشیکو پرسید: «بعدش اگر بفهمد یکی کم است چی؟»
سِبیلَک شانه بالا انداخت و گفت: «من برایش شمردم. پس فکر میکند گمش کرده.»
موشیکو سر تکان داد و رفت. کمی بعد با پنج فندق برگشت. سِبیلَک به موشیکو نگاه کرد و گفت: «ها! چه کلاه قشنگی داری!»
موشیکو کلاهش را صاف کرد و خندید. فندقها را جلوی سِبیلَک قِل داد و پرسید: «برای اینها چند بلوط میدهی؟»
سِبیلَک پنج بلوط آورد و گفت: «نگران نباش. از بلوطهای تو برنمیدارم. خیالت راحت.»
موشیکو لبخند زد و بلوطها را برداشت و رفت. آنوقت سِبیلَک دید که یکی از فندقها نیست. زیر کلاه موشیکو هم قلمبه شده. سِبیلَک عصبانی شد. موشیکو را صدا کرد و با تندی گفت: «فندقم را پس بده!»
موشیکو خندید. فندق را از زیر کلاهش درآورد و گفت: «خب دیگه! باید تمرین کنم! تازه میخواهم این کار مخصوص را به دوستانم یاد بدهم.»
سِبیلَک فریاد زد: «وای نه! این کار بد را به هیچکس یاد نده!»
همانوقت یک بچّهموش غریبه با دو گردو از راه رسید. سِبیلَک برای موشیکو لبخند زد. کلاهش را محکم پرت کرد ته لانه و به بچّهموش غریبه گفت: «بیا تو!»
*
امام علی(ع) فرمود: «هر کس دیگران را فریب دهد، خودش هم فریب میخورد.»
ارسال نظر در مورد این مقاله