رامین جهانپور
طمعکار میخواهد به چاه برود
روزی روزگاری دو نفر دزد داشتند از نزدیکی بازاری رد میشدند که نگاهشان به مردی همسنوسال خودشان خورد. او از بازار، قوچِ(1) چاق وچلهای را خریده بود و داشت به خانه میرفت. مرد پولدار نوک طنابی را که به گردن قوچ بسته شده بود، به دست گرفته بود و آهسته قدم برمیداشت. دو نفر دزد پشت سر مرد به راه افتادند تا او به کوچهی خلوتی رسید. یکی از دزدها پشت دیوار پنهان و دیگری آهسته به مرد نزدیک شد و توی یک چشم به هم زدن از پشت، طناب را از دست مرد گرفت و شروع به دویدن کرد. مردی که قوچ خریده بود شروع به سروصدا کرد؛ اما هیچکس در آن نزدیکی نبود که به کمکش بیاید. دو نفر دزد به هم رسیدند. یکی از آنها به دیگری گفت: «مرد لباسهای قشنگی داشت و معلوم بود توی جیبهایش پول هم دارد.» دیگری گفت: «ای کاش لباسهایش را هم میدزدیدیم.» آنها با این فکر نقشهی دیگری کشیدند. مرد پولدار از همان راهی که آمده بود برای پیدا کردن دزدها به طرف بازار برگشت؛ اما توی راه یکی از دزدها را دید که کنار چاه آب نشسته بود؛ اما دزدی که قوچ را از دست مرد پولدار دزدیده بود در همان نزدیکیها پشت دیواری به همراه قوچ، پنهان شده بود. مرد پولدار نزدیک چاه شد و گفت: «من دنبال دزدی میگردم که قوچ سفید مرا دزدیده و احتمال میدهم همین اطراف باشد.» دزد به مرد پولدار گفت: «من الآن خیلی ناراحتتر از تو هستم، چون یک کیسه پر از سکهی طلا داشتم که داخل این چاه افتاده و نمیدانم چهطوری بیرونش بیاورم. خواستم آب بخورم که یکدفعه کیسهی سکههایم به داخل چاه افتاد. اگر تو کمکم کنی تا سکهها را بیرون بیاوریم، قول میدهم نصف سکهها را به تو بدهم.» مرد پولدار لباسهایش را درآورد و از چاه پایین رفت. دزد هم بلافاصله لباسهای مرد طمعکار را که پر از پول بود برداشت و به طرف دوستش فرار کرد.
****
وقتی پولهای او تمام شد...
در زمانهای قدیم یکی از پادشاهان ایران تصمیم گرفت به کشورهای دیگر سفر کند. او دوست داشت بداند که مردمهای دیگر کشورها چگونه زندگی میکنند. پادشاه دستور داد هیچ وزیر و سرباز و خزانهداری با او به سفر نرود، چون میخواست در آن سفر تنها باشد و کسی او را نشناسد. به خاطر همین مقداری پول برداشت و مثل یک آدم معمولی از ایران بیرون رفت. پادشاه به چند کشور سر زد، موقع برگشتن متوجه شد پولهایش تمام شده و هیچ پولی برایش باقی نمانده است. با خودش فکر کرد: «من که نمیخواهم کسی متوجه پادشاه بودن من بشود، از طرفی دست دراز کردن به سوی مردم هم کار درستی نیست.»
ناگهان یادش آمد در زمان کودکی پدرش او را در مدت کوتاهی در یک مغازهی آهنگری به کار مشغول کرده بود و چیزهایی از این کار یاد گرفته بود. پادشاه با این فکر خودش را به یک مغازهی آهنگری رساند و به آهنگر گفت که میخواهد در آنجا به عنوان شاگرد کار کند. آهنگر وقتی فهمید او از این کار کمی سر درمیآورد، او را به شاگردی پذیرفت. یک هفته بعد وقتی پادشاه دستمزدش را گرفت به ایران برگشت و اولین کاری که انجام داد این بود که دستور داد کودکان ایران از سنین کم در کنار درس باید شغلی را یاد بگیرند که در مواقع سخت به کمکشان بیاید.
1. گوسفند نر.
ارسال نظر در مورد این مقاله