10.22081/poopak.2018.65969

بشقابی که سیر نمی شد

محمدرضا شمس

یک بشقاب بود که شکمش سوراخ بود. هر چه می‌خورد سیر نمی‌شد. یک روز رفت پیش پینه‌دوز. پینه‌دوز، دوز و دوز و دوز شکمش را دوخت. شب که شد، بشقاب غذایش را خورد و خوابید. داشت خواب قشنگی می‌دید که یکهو با صدای یک قطار مورچه از خواب پرید. نصف خوابش را ندید. بلند شد، نشست. دید مورچه‌ها دارند اسباب‌کشی می‌کنند. پرسید: «این وقت شب کجا دارید می‌رید؟»

مورچه‌ها گفتند: «می‌ریم یه جایی که بتونیم شکم‌مون رو سیر کنیم؟»

و به شکم بشقاب نگاه کردند. بشقاب هم به شکمش نگاه کرد. اول چیزی نفهمید؛ اما بعد که کمی فکر کرد همه چیز را متوجه شد و گفت: «نمی‌خواد برید، نمی‌خواد برید. من یه کاریش می‌کنم.»

مورچه‌ها نرفتند. بشقاب هم خوابید تا بقیه‌ی خوابش را ببیند.

از فردای آن روز بشقاب هرچه می‌خورد یک مشت هم برای مورچه‌ها می‌ریخت و می‌گفت: «فکر کنید هنوزم شکمم سوراخه.»

مورچه‌ها هم قاه قاه می‌خندیدند و می‌گفتند: «باشه، باشه. فکر می‌کنیم، فکر می‌کنیم.»

CAPTCHA Image