کلر ژوبرت
بَبریکو، ببر عروسکیام، همهاش سؤال میکند. به خاطر همین، وقتی کار مهمی دارم، او را میگذارم پیش طاها، داداش کوچکم، که حواسم را پرت نکند، ولی یک روز موقع نماز یادم رفت.
بَبریکو آمد جلویم نشست و پرسید: «چرا چادر سرت کردی؟ مهمان میخواهد بیاید، آره؟ با کی داری حرف میزنی؟ چرا بلندتر نمیگویی؟»
حواسم پرت شد و سعی کردم نمازم قاتیپاتی نشود. بَبریکو چادرم را یواش کشید و باز هم پرسید: «پس چرا جوابم را نمیدهی؟ چرا نگاهم نمیکنی؟ با من قهر کردی؟ مگر من چه کار کردم؟»
بعد ساکت شد و رفت. من زود نمازم را تمام کردم و رفتم دنبالش، ولی هرچه توی خانه گشتم، بَبریکو را پیدا نکردم. هرچه صدایش کردم جواب نداد. طاها گفت: «قهر کرده و قایم شده، ولی قول دادم نگویم کجا.»
یکدفعه روپوش مدرسهام روی جالباسی تکان خورد. نشستم کنارش و یواش گفتم: «من قهر نکردم بَبریکوجان. نماز میخواندم.»
بَبریکو گوشهایش را از جیب روپوشم بیرون آورد، ولی هیچی نپرسید. فهمیدم هنوز قهر است. گفتم: «وقتی نماز میخوانم، حواسم باید فقط به خدا باشد.»
ببریکو صورتش را هم از جیبم بیرون آورد، ولی باز هم هیچی نپرسید. دفتر نقّاشیام را برداشتم و خودم را نقّاشی کردم. بعد یک دایره دور خودم کشیدم و گفتم: «نماز مثل... مثل یک خانهی کوچولو برای من و خداست. یک خانهی حبابی که دیده نمیشود. چند دقیقه میروم این تو که فقط با خدا باشم.»
ببریکو از توی جیبم بیرون پرید و پرسید: «آخه برای چی؟»
بغلش کردم و گفتم: «تو از صبح تا حالا چهقدر به فکر خدا بودی؟»
ببریکو پنجههایش را باز کرد تا با انگشت بشمرد، ولی زود آنها را بست و گفت: «آخ، هیچی. آخه خیلی بازی کردم، یادم رفت.»
گفتم: «خب، من هم خیلی بازی کردم، ولی به خاطر خدا نمازم یادم نرفت.»
ببریکو آه کشید و با لب و لوچهی آویزان گفت: «آخه من فقط یک ببر عروسکی کوچولویم، ولی خدا را خیلی دوست دارم.»
زود بوسش کردم و گفتم: «میدانم ببریکوجانم. حالا میآیی برویم حباببازی؟»
ببریکو اخمهایش را باز کرد و خندید. آن روز یک عالم حباببازی کردیم. حالا وقتی میخواهم نماز بخوانم، برای ببریکو کف صابون درست میکنم تا با طاها حباببازی کند و هِی سؤال نکند. آنوقت خیلی خوشحال است و شاید کمی هم به یاد خدا باشد.
ارسال نظر در مورد این مقاله