10.22081/poopak.2018.65979

الاغت را پیش اسبم نبند - تکه‌ی طلا

قصه‌های قدیمی

بیژن شهرامی

الاغت را پیش اسبم نبند

مرد دانشمندی اسبش را به درخت بسته بود و می‌خواست بقچه‌ی ناهارش را پهن کند که چشمش به پیرمرد رهگذری افتاد. به او سلام داد و برای خوردن ناهار دعوتش کرد. پیرمرد هم که گرسنه‌اش بود با خوش‌حالی قبول کرد؛ اما قبل از نشستن از او شنید:

- پدرجان اسبم چموش است و لگد می‌زند. بهتر است الاغت را به درخت دیگری ببندی تا یک وقت بلایی سرش نیاید.

- نگران نباش، اتفاقی نمی‌افتد.

- من اسبم را بهتر می‌شناسم، لگدپرانی می‌کند.

- من هم الاغم را خوب می‌شناسم، جا خالی می‌دهد!

- از من گفتن بود!

- و از من هم نشنیدن!

مرد دانشمند دیگر اصرار نکرد و به همراه پیرمرد مشغول خوردن ناهار شد؛ اما یک دفعه اسبش چنان لگدی به الاغ بیچاره زد که نقش بر زمین شد.

پیرمرد که فکر نمی‌کرد حرف مرد دانشمند درست از آب دربیاید، با عجله به طرف الاغش رفت؛ اما وقتی دید کار از کار گذشته است با  ناراحتی برگشت و پول الاغش را خواست. مرد دانشمند که پولی به همراه نداشت و توضیح دادن را هم بی‌فایده می‌دید، تصمیم گرفت سکوت کند، حتی موقعی که پیرمرد او را کشان‌کشان نزد قاضی شهر برد! قاضی برای این‌که بفهمد ماجرا از چه قرار بوده است از مرد دانشمند خواست ماجرا را شرح دهد؛ اما وقتی سکوت او را دید گفت: «چرا چیزی نمی‌گویی؟»

پیرمرد که نمی‌دانست مرد دانشمند چه نقشه‌ای در سر دارد با ناراحتی گفت: «جناب قاضی فریبش را نخورید.»

- فریب؟

- بله، او می‌تواند حرف بزند. خودم با همین گوش‌هایم شنیدم که به ناهار دعوتم کرد، تازه چند مرتبه هم با صدای بلند گفت الاغت را پیش اسبم نبند!

مرد قاضی قاه‌قاه شروع به خندیدن کرد. او هرگز فکر نمی‌کرد واقعیت این طوری معلوم شود.

*******

تکه‌ی طلا

پیرمردی سوار بر الاغ به سمت شهر می‌رفت که صدای گریه‌ی کسی به گوشش خورد. خوب که دور و برش را نگاه کرد، چشمش به مردی افتاد که زیر درختی تنومند نشسته بود و داشت زار و زار اشک می‌ریخت.

از الاغ پایین آمد و گفت:

- چرا گریه می‌کنی؟

- برای این که بدبخت شده‌ام!

- خدا نکند، مگر چه شده؟

- تکه‌ای طلا زیر این درخت داشتم؛ اما حالا می‌بینم نیست!

- طلا را در خانه نگه‌داری می‌کنند، نه زیر درخت!

- بله؛ اما من برای این‌که خانواده‌ام نفهمند آن را از چند سال قبل این‌جا پنهان کرده بودم و هر روز صبح به تماشایش می‌آمدم.

- و امروز که دوباره سراغش آمدی دیدی آن را برده‌اند!

- آری، به نظر تو این گریه ندارد؟

- نه که ندارد!

- منظورت چیست؟

- تو که قصد استفاده و فروش آن را که نداشتی؛ داشتی؟

- نه.

- خوب، برو و به جایش تکه‌ای سنگ زرد رنگ که در این اطراف زیاد است، بگذار و به خیال این که طلای واقعی است هر روز نگاهش کن که قدیمی‌ها حرف قشنگی گفته‌اند!

- چه حرفی؟

- برای نهادن چه سنگ و چه زر! (یعنی وقتی از طلا و پول‌هایت استفاده نکنی با سنگ بی‌ارزش برابر خواهند بود.)

CAPTCHA Image